با سردرد گنگ و عجیبی بیدار می شوم . در دل مردد هستم که به سر قرار با خانم مددی بروم یا آن را لغو کنم. تا ظهر با خودم در نبرد ذهنی هستم. زیرا هوا بسیار سرد و برفی هم هست. بهانه مهیا است. با خود میگویم اگر نروم شاید چنین فرصتی دیگر پیش نیاید. او من را به ملاقات حضوری دعوت کرده است. حیف است این دعوت را رد کنم. بنابراین تصمیم میگیرم که سر راه به درمانگاه بروم و چاره ای برای این سردرد بکنم بعد به دیدار ایشان بروم.
خیلی بیشتر از آنچه پیش بینی کرده بودم طول کشید تا به ایستگاه مترو برسم. بدون رفتن به درمانگاه به سر قرار رفتم. در مسیر ذهن من شروع به فعالیت کرد و من را به جاهای عجیب و غریب برد. ذهنم از سر دردم یک بیماری جدی ساخت. من را بستری کرد. بی امان هر روزم را به سراشیبی مرگ منتهی کرد. عاقبت من را کشت و در یک دالان سبز و زیبا و با سبکی به سوی دیار باقی برد. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم در مرحله مورد استقبال قرار گرفتن توسط ارواح بودم.
به سمت ساختمان بلور حرکت کردم. در فوت کورد دنبال یک دختر تنها می گشتم. اولین حدس من غلط از آب در آمد. دخترک تنها نگاهی کرد و با چشمانش خندید و گفت من مددی نیستم.
زنگ زدم صدای آشنا و گرم گفت الان می رسد. از بالای پله ها به پایین نگاه می کردم. کدامیک از اینها صبا مددی است؟؟ لابد همانی که الان گوشی توی دستش هست . درست حدس زده بودم.
بعد از یک سلام و احوالپرسی کرونایی ، در یک گوشه تقریبا ساکت جای گرفتیم و حرف های ما شروع شد.
ابتدا ، ما موضوع مشترکی نداشتیم. اما به سرعت به اشتراک های شگفت انگیزی در دیدگاه ها و نظراتمان رسیدیم.
ماسک هایی که زده بودیم اجازه می داد فقط احساس چشم ها را منتقل کنیم . راست و هوشیارانه مقابل هم نشستیم و کلی حرف داشتیم تا به زبان بیاوریم. داستان های ما اشتراکاتی داشتند که موجب پیشبرد مکالمه ها شد.
ما خود خودمان بودیم بدون سانسور بدون نقاب . گفتیم و شنیدیم. تا اینکه هوا تاریک شد و موعد اتمام ملاقات فرا رسید . فکر کنم اگر تا صبح وقت داشتیم ، حرف هم داشتیم.
سر درد من به شکل خفیف درآمده بود. با خوردن چای گرم ماسالا حس بهتری را تجربه کردم. شاید فقط تشنه بودم .
به امید دیداری دوباره از هم جدا شدیم.
چه برف قشنگی می بارید. چه حس خوبی داشتم. چه سبک شده بودم. چه جالب که ذهنم دیگر تولیدات منفی نداشت و در حال و اکنون قرار گرفته بود.
4 پاسخ
خانم مهرایی عزیزم راه اندازی این وبسایت رو به شما تبریک میگم
آمدن به اینجا برایم مثل اقامت در یک خانه گرم وآشناست
باید بمانم در اتاق ها وگنجه ها را یکی یکی باز کنم
و از خواندن وتماشا لذت ببرم
عمرتان دراز باد
دوست بی نظیرم همواره از محبت های بیکران شما بهره مندم.
خانم مهرایی نازنینم
بانوی فرهیخته
چه غرور آفرینند خانم های متفکر ،موقر ، پویا و موفقی چون شما که در هر نقشی خوش می درخشند و دانش های آموخته را به کار می بندند و به اشتراک می گذارند
دوست عزیزم همواره از محبت ها و دلگرمی های شما برخورد دار بودم. امیدوارم که شایستگی چنین تعاریفی را داشته باشم. گرچه می دانم نقص ها و ایرداتی دارم که باید رفع کنم. اما شما با بزرگواری رفتار کرده اید .