روزی مشغول انجام امورات دفتر پرستاری بودم که آقایی وارد اتاق شد. سلیقه ام این بود که درِ دفتر پرستاری همیشه باز باشد. ایشان خودش را معرفی کرد. یکی از بستگان بیمار بستری در بیمارستان بود. به شدت شاکی، عصبانی، پر از حرف و نیازمند بیان احساساتش به نظر می رسید.
گفت مقیم کانادا است و به دلیل بیماری پدرش به تبریز سفر کرده است. حالا هم پدرش بد حال شده و در بیمارستان بستری است.
انتظارات زیادی داشت. توقعات او نابجا و غیر منطقی نبودند. ولی توقعات ایشان با شرایط ما تناسب نداشت.
از پزشکان شاکی بود. میپرسید چرا آنها در مورد بیمارش توضیح نمی دهند؟ چرا در دسترس نیستند؟ چرا پاسخگو و آشنا به وظایفشان نیستند؟
از پرستارها شاکی بود. میگفت چرا اینها انقدر اخمو و عصبانی هستند؟ چرا حوصله حرف زدن ندارند؟ چرا اینا همیشه خسته اند و توی صندلی لم داده اند.
از کمک بهیار هاشا کی بود. میگفت چرا به تلویزیون نگاه می کنند؟ به نیازهای بیماران بی تفاوت هستند؟
من با احساس شرمساری، فقط گوش میکردم. بعد از صحبت کردن های طولانی، گویی به سَبُکی و احساس بهتری رسید. تشکر کرد و رفت. او یک گوینده خوب بود، اما شنونده خوبی نبود.
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها