یک روز بعد از تنظیم برنامه های هفتگی شیفت های کارکنان، یکی از پرستارها درخواست مرخصی یک هفته ای کرد. من توضیح دادم که برنامه نوشته شده است و اگر قرار باشد او مرخصی برود باید در برنامه های پرستاران بخش شیفت های اضافی بگنجانیم.
در آن موقعیت همه شیفت های اضافی داشتند و به خاطر همکاری با دفتر پرستاری قبول کرده بودند که بیش از حد موظف کار کنند.
پرستار مذکور خیلی اصرار کرد. بعد توضیح داد که نامادری ام مرحوم شده است و باید بروم. کلمه نامادری من را متعجب کرد. او گفت من باید داستان را از اول توضیح بدهم تا شما متوجه ضرورت رفتن من بشوید. گفتم سراپا گوشم ولی اگر گفتن آن برایتان سخت است نیازی نیست اذیت شوید. پاسخ داد باید بدانید که چرا مرخصی می خواهم.
او چنین گفت:”پدر و مادر من حدود بیست سال بدون فرزند زندگی کردند. بعد از دو دهه من و برادرم به دنیا آمدیم. برادرم افسر نیروی انتظامی است و به یکی از شهرستان های اطراف تبریز فرستاده شد. او در همان شهر با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد. وقتی که دانشجوی پرستاری بودم به منزل برادرم مهمان رفتم. من هم از همان شهر خواستگار خوبی داشتم که با او زندگی مشترکم را شروع کردم. من و برادرم در یک شهر بودیم و پدر و مادرمان از ما خیلی دور بودند.
مادرم در اثر بیماری در گذشت. در یک هفته ای که مشغول مراسم تدفین و ترحیم بودیم برادرم تصمیم گرفت زنی را به عقد پدرم در بیاورد تا از او مراقبت کند و تنها نماند. من بسیار بی تاب بودم. خیلی گریه کردم که مادرمان هنوز کفن اش خشک نشده چرا چنین تصمیمی باید گرفته شود. ولی او اصرار کرد و گفت که ما دو تا رفتیم تکلیف پدرمان چه خواهد شد؟ میدانی که اصلا هم راضی نیست پیش هیچکدام از ما در شهری دیگر زندگی کند.
بدون اینکه راضی باشم و از اندوه رهایی یابم شاهد ازدواج دوباره پدرم شدم. خانمی که در کنار پدرم بود خیلی مهربان و باعاطفه بود و با ما هم رفتار خوب و سنجیده ای داشت. حالا از بخت بد ما این خانم به دلیل دیابت کنترل نشده از دنیا رفته است و من باید به شهرمان بروم.”
مرخصی های او با زحمت زیاد و با راضی کردن کارکنان دیگر تامین شد و رفت. موقع رفتن خیلی ناراحت نبود. ولی وقتی برگشت یک آشفتگی ویک بی قراری عجیب در او قابل مشاهده بود. گریه می کرد و بسیار غمگین شده بود. برای من چنین رفتاری عادی نبود. از او پرسیدم چرا اینقدر ناراحت هستی و چرا آرام نمی گیری؟
گفت: “خیلی ناراحتم. چون پدرم در مرگ مادرم اینقدر بی تاب نبود که در مرگ این خانم، نمی دانید پدرم چه بی تابی می کرد، چه اشک ها می ریخت و چطور اهالی یک مسجد را به گریه انداخته بود. این حق مادر من نبود که اینطور بی سروصدا بمیرد و پدرم برای این زن چنین عزاداری با شکوهی راه بیاندازد.آن زن فقط حدود دو سال با پدرم زندگی کرد.”
من هم مات و مبهوت نگاهش می کردم. سیل اشک تمام چهره اش را پوشانده بود و مدت ها نمی توانست کارهایش را بدون کمک سایر همکارانش به پایان برساند. مجبور شدم تا مدت ها یک نفر کادر اضافی در نظر بگیرم در حالی که از نظر نیروی انسانی در مضیقه بودیم. ولی تنها گذاشتن او با آن حال نزار درست به نظر نمی رسید. کارکنان دیگر هم در حدی که توانش را داشتند در کمک به او سنگ تمام گذاشتند، تا اینکه گذر زمان او را آرام کرد.
آخرین دیدگاهها