حوالی فلکه خیام هستم. با یک پیکان سفید می خواهم دور بزنم. چراغ قرمز میشود با یک زاویه غیر عادی نگاه می دارم.
در همین حین اسم خودم را میشنوم. دو نوجوان کمی دورتر از من آن ور خیابان ایستادهاند. جلوی یک جایی شبیه یک مغازه یا شاید هم سر کوچه است. من دستم را به طرف آنها بلند می کنم. می خواهم سلام بدهم. یکی که اسمم را به زبان آورده به دیگری می گوید دیدی گفتم خودش است دیدی دستش را بلند کرد.
با چرخاندن فرمان وارد خیابان سینا می شوم. در همین حین ماشین کنترل را به دست خود می گیرد و با رانندگی من کاری ندارد. عقب جلو می رود و مسیرش را تعیین می کند.
سرم را روی فرمان می گذارم و دعا می کنم. خدایا خودت کمک کن. کمک کن تا خواب های قبلی تکرار نشود و این ماشین به فرمان من حرکت کند.
تلفن همراهم زنگ میخورد تا بردارم قطع می شود. یک زنگ دیگر به صدا درمی آید. متفاوت با زنگ قبلی. باز هم تا دستم بگیرم قطع میشود.
متوجه می شدم، صندوق عقب باز شد. برگشتم ببینم کیست دایی داماد است. چیزی در صندوق عقب می گذارد و می گوید امروز ناهار یا شام به منزل ما بیاید. می گویم نمی شود و در موردش با همسرتان صحبت خواهم کرد. توضیح می دهم چرا نمی آییم.
او میرود.
یک ماشین پیش از من در حال حرکت است. لوبیا پلو روی کاپوت جلوی آن ماشین قرار دارد. راننده را نمی میبینم نام ماشین را نمی دانم. فقط آن کاسه خیلی بزرگ بلور را می بینم که پر از لوبیا پلو است و در یک سینی آبی رنگ کریستال قرار داده شده است. ماشین از جلو می رود و من در پی آن به جای اینکه به خانه بروم به آشپزخانه بیرون بر می روم میروم و میگویم آن غذا راکه دوباره توی دیگ ریختید را دوباره بکشید من آمدم که خودم ببرمش.
مردی کنار اجاق نشسته است و به غذای توی دیگ نگاه می کند. توی دلش می گوید غذا را آنقدر بدون درپوش در فضای آزاد چرخاندند که بوی خاک گرفته است حالا این را چطوری به شما بدهم؟؟
بدون اینکه کلامی بگوید من فهمیدم چه در دلش گفت!
آخرین دیدگاهها