در حوالی بیمارستان۲۹بهمن هستم. من پابرهنه و با چادر سیاه بر سر، در حال سربالایی رفتن از پله ها هستم. از مسیری میگذرم ولی به جایی میرسم که خیلی بلند است و قدم نمی رسد که پاها را بالاتر بگذارم از رفتن پشیمان میشوم. میترسم بیفتم و کار دست خودم بدهم. برمیگردم. چند قدم به عقب حرکت می کنم می بینم که نباید از آن پله ها بالا میرفتم. کمی این طرف تر یک مسیر شیبدار بدون پله وجود دارد. در ابتدای آن راه شیب دار دو زن چادری روی صندلی های دور میز گردی، توی پیاده رو و در سایه خنک زیر درختان چنار بلند نشسته اند. میشنوم که آنها در مورد من صحبت می کنند. عجیب است آنها را نمی شناسم، اما از اینکه من را شناختند هم تعجب نمیکنم. کمی مکث می کنم که ببینم حرفی برای گفتن به خودم دارند یا نه. آیا آنها می خواستند چیزی به خودم بگویند؟ ولی آنها به من اعتنایی ندارند و در دنیای خودشان به صحبت کردن ادامه میدهند. پایم را که در ابتدای سطح شیبدار می گذارم توی دلم می گویم این همه پله را بالا رفتم و در چند سانتی متری کنار آن این رمپ سیاه و راحت وجود داشته است. در سطح شیبدار پاهایم را می بینم که بدون کفش و جوراب در روی موکت با طرح های زمینه ای سیاه و سفید قرار می دهم. کمی که جلوتر میروم به خیابان میرسم. درست جلوی آن عینک فروشی آن طرف خیابان هستم.
از آن به بعد وارد دنیای جدیدی می شوم. در آن دنیا من تماشاچی هستم و در حال تماشای یک فیلم که نه در تلویزیون بلکه در ذهنم در حال پخش است. صحنه پیرمردی مشهور را نشان میدهند که موهایش را از پشت بسته و صورت سالمند اما اندام هایی جوان دارد. در حال راه رفتن در همان نقطه ای است که من قرار دارم. پشت سر او جایی که در حال قدم زدن و گاهی دور خود چرخیدن و لذت بردن از حیات و آن محیط سرسبز و شاداب بهشتی است، یک ساختمان ویلایی را در بین درختان فراوان رویت می کنم. ساختمان دو طبقه قهوهای رنگ با نرده های افقی سفید در جای آن است. آرم یک شرکت هواپیمایی را در دیوارهای بالکن آن مشاهده می کنم. بالکن با یک ردیف نرده چوبی سه تایید و افقی تا زمین ادامه دارد.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار می شوم. می دانم که گوینده میخواست در مورد مخالفت با تجدد گرایی در آن پیرمرد صحبت کند که نتوانست.
آخرین دیدگاهها