خواب نوشت پنجشنبه بیستم بهمن هزاروچهارصدویک

دیشب خواب دیدم که یک شیرخوار هفت هشت ماهه را در بغل دارم. او را روی فرش قرمز رنگی روی زمین قرار دادم با پاهایم دستهایش را از طرفین نگه داشتم و برایش شکلک در می آوردم و او می خندید. بعد خودم را در سالن همایش بزرگی دیدم. بین سن بلند و صندلی های ردیف اول در حالت ایستاده با عده ای مشغول گفتگو بودیم. خانمی قد بلند با پیراهن طرح دار مشکی و کرمی که کفش های پاشنه بلند به پا داشت و موهایش را دور شانه هایش افشان کرده بود به سوی من آمد. من حس می کردم که او متخصص اطفال است. به من گفت همان بچه ای که بی رحمانه با او رفتار کردی به کما رفته است. من بدون اینکه بترسم یا احساس بدی داشته باشم به دنبال او راه افتادم تا بچه را ببینم. بچه در بخش ویژه بستری بود. سرش را پانسمان کرده بودند . در حالت بیهوشی بود. چشم هایش نیمه باز و دهانش خشک شده بود. بچه را در آغوش گرفتم او کمی تکان خورد و از حالت شلی و بیحالی خارج شد. کم کم به هوش آمد. چشم هایش را باز کرد و شروع به عکس العمل نشان دادن کرد. سپس بچه به آن کوچکی شروع به صحبت کرد. کلماتی را به سختی پیدا کرده و به زبان می آورد. او نه تنها خوب شده بود بلکه زودتر از موعد شروع به حرف زدن کرده بود.

در صحنه ای دیگر خودم را می بینم که از حمام بیرون آمده ام. یک حوله پالتویی کرمی رنگ به تن دارم. دنبال لباس هایم می گردم و پیدا نمی کنم. وقت غذا خوردن است. یک سفره مربعی شکل بزرگ وسط اتاقی باز کرده اند. کاسه های بزرگ آش در وسط سفره قرار داده اند. من با همان حوله و در حالی که احساس می کردم خیلی خجالت می کشم در کنار سفره نشستم. در بشقاب من مقداری غذا شبیه به کتلت وجود داشت. یادم بود که کمی قبل آن را در بشقابم قرار دادم. بقیه مهمان ها آش می خوردند. یک نفر که نزدیکی من نشسته بود و او را نمی دیدم و فقط حس می کردم به کاسه سفالی که لعاب سبز رنگی داشت اشاره کرد. ادامه داد از همه تشکر کردند که در تدارک این وعده غذایی کمک کرده بودند به جز کسی که ساعتها نشسته است و کشک ها را در درون این کاسه آنقدر سابید که به شکل مایع در آمد.

من همچنان دنبال لباس بودم همه جا را می گشتم و چیزی پیدا نمی کردم. یک نفر به من گفت که لباس هایی که موقع آمدن با خودمان آوردیم در یک مغازه گذاشته ایم . اگر برویم میتوانیم پیدا کنیم. به راه افتادیم روی حوله یک چادر مشکی به سر کرده بودم. احساس می کردم گرمای مطبوعی به وجود آمده است. ردیف مغازه ها برایم خیلی جالب بودند. از جلوی مغازه های زیادی رد شدیم. گاهی چادر مشکی و  گاهی کی تی شرت آجری رنگ به تن خودم می دیدم. گویی که هر بار خودم را به شکل دیگری از دور تماشا می کردم. میدیدم که دارم دور میشوم و به آن مغازه آخر نزدیک تر میشوم . در این قسمت از خوابم من دو تا شده بودم. یک من بود که احساس می کرد راه می رود و در خیابان به جلو می رود. یک من هم از دور تماشا می کرد و تمام قد من را می دید که در حال راه رفتن هستم.

مغازه دار لباس های ما را در کمد های کوچکی مثل جاکفشی مساجد قرار داده بود. من لباس های خودم را پیدا می کردم اما میدیدم که این لباس های حدود سی سال قبل است. لباس هایی که من سی سال قبل داشتم از داخل کمد ها در می آوردم تا اینکه بپوشم در حالی که در سفر زمان به عقب برگشته بودم.

به نظرم  می رسدکه در دنیای موازی خودم سفر می کنم. زیرا در آن زندگی من یک زن تنها هستم که کسی را ندارم و زندگی ام چنین رقم خورده است.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *