سفرنامه آبشار شر شر سراب

برنامه روز جمعه از اوایل هفته در حال برنامه ریزی بود. روزی که قرار بود به دعوت یکی از دوستان با تور گردشگری که آنها می شناختند به طرف منطقه ای در اطراف سراب برویم. خیلی خوب بود که:

*الگوی معمول زندگی به طور موقت عوض بشود.

*در جمعی باشم که کمی متفاوت است و کسی را نمی شناسم.نه از ثروت و دارایی شان خبر داشتم نه از تحصیلات و جایگاه اجتماعی شان چیزی می دانستم.‌

*با آدم های جدید آشنا می شدم و عضو گروهی می شدم که چنین تجربه ای در گذشته ام نداشتم.

*لباس و پوشش متفاوتی داشتم .

*روش متفاوتی در گذران یک روز معمولی را تجربه می کردم . بدون نگاه به ساعت، بدون دغدغه های همیشگی، بدون اینکه در چارچوب عادی باشم. نوعی رهاشدگی و حس بی قیدی و آرامشی احساس میکردم.

*با کسانی همراه و همسفر شدم که تقریباً هم سن و سال من بودند احساس حضور در گروه همسالان ارزشی مضاعف برایم داشت.

 

جمع شدن همسفران راس ساعت هفت کامل بود. اصولا باید راه می افتادند . اما نمی دانم چرا اداره کنندگان تور به این فکر افتادند که اگر خانم فلانی نباشد به اعضای تور خوش نخواهد گذشت. بنابراین به منزل ان خانم زنگ زدند و از او خواستند که بیاید . او روز قبل به همه اعلام کرده بود که پنجشنبه مهمان بوده است و نمی خواهد در برنامه جمعه حضور داشته باشد . گفته بود که خسته است و این هفته آنها را همراهی نخواهد کرد . ولی بقیه دو پا در یک کفش و اصرار که باید بیاید . امدن او از آن سوی شهر و در حالی که قبلا آماده نبوده است بیش از یک ساعت طول کشید . همه در اتوبوس نشسته بودند و در انتظار آمدن او بودند . وقتی که رسید با شور و کف زدن از او استقبال شد و بالاخره راه افتادن کلید خورد . یک پرشیا که چهار نفر آقا همراه تور از جلو می رفت و اتوبوس پر از خانم ها و یک راننده و یک راهنما از پس آن روان بود.

مسیر جاده ای بسیار زیبا با هوایی دلپذیر بود. راننده چاق و جوان اتوبوس تا سراب به صورت ممتد راند . در یکی از پارکهای بی روح و با چهره پاییزی سراب متوقف شد و بساط صبحانه های فردی همسفران پهن شد . نمی دانم چه عامل دیگری بود که همسفران آن پارک را دوست نداشتند و به سرعت چای و نان خوردند و راه افتادند .

در قطعه بعدی مسیر دمای هوا بیشتر شد و همه گرم صحبت و گوش دادن به موسیقی بودند . روستای رازلیق مقصد بعدی بود که در آن دو دستگاه نیسان آبی در انتظار مسافران بودند . از مسافران خواسته شد که وسایل راه پیمایی و کوه پیمایی را بردارند و کوله هایشان را سبک کنند و راه بیفتند . خانم ها از سوار شدن پشت وانت احساس خوبی داشتند . از شوخی ها و از هم آوازی هایی که داشتند می شد فهمید که هیجان زده هستند . همه کلاه،باتوم ، کیف حاوی آب آشامیدنی را برداشتند و کفش های ورزشی پوشیدند.

در مسیر خاکی تا رسیدن به جایی که دیگر نیسان هم نمیتوانستند جلوتر بروند ادامه دادند . گروه با شور و شوق آماده کوه پیمایی شدند . اوایل جاده سر سبز و مسطح بود ولی بعد از مدتی کوه پیمایی از لبه هایی لیز و رو به رودخانه عبور کردیم. مسیری که نسبتا سخت بود. هر آن امکان داشت یکی به دره سقوط کند. در تمام مسیر آبهای روان به شکل جویبار و گاهی رودی خروشان و گاهی رودی آرام در بستری هموار دیده می شد .

در میانه راه ما از راهنما دور افتادیم و دیگر تا قسمتی که نزدیک آبشار بود او را نیافتیم. علتش این بود که یکی از همسفرهای ما حالت عجله و نیز بی خیالی خاصی داشت. هیچ کس برایش مهم به نظر نمی رسید . همینطوری راه خودش را می رفت. از روستایی ها و از کشاورزانی که مشغول به کار بودند یا از کسانی که در مسیر بازگشت از آبشار بودند سوال می کرد و ما را هم دنبال خودش می کشید .

در جایی که گروه ما به راهنما ملحق شد صدای اعتراض و عصبانیت راهنما بلند شد . از اینکه جداگانه عمل شده بود بسیار شاکی و ناراضی بود. بالاخره بعد از بگو مگو های بین افراد گروه متشکل شده و به راه ادامه داد.

نزدیک آبشار دیگر جاده ای نبود بیشتر مسیر نزدیک به آبشار در درون رودخانه باید طی می شد . همه تا کمر خیس شده بودند و با این وصف دستهای هم را می گرفتند و ادامه میدادند .

خانم هایی در گروه بودند که از من خیلی بزرگتر به نظر می رسیدند اما چطور می توانستند آنقدر خوب آن مسیرهای خطرناک را طی کنند برایم سوالی بی جواب ماند. علاوه بر خانم هایی که وصف شان گذشت دو تا دختر بچه تقریبا هشت یا نه ساله هم در گروه بودند که به شکلی خستگی ناپذیر همراه مادر و مادربزرگشان تا ته خط آمدند .

رسیدن به آبشار موعود خیلی طول کشید . ولی دیدن یک شکاف بین کوه های سنگی سر به فلک کشیده که از میان آن آبی بشدت خروشان و فراوان جاری بود یک شگفتی طبیعی بود. بعضی از صحنه های هالیوودی در ذهن تجسم می شد . یک دره باریک و آب فراوان و عمیق و صدای طبیعت دل انگیز بود. من گوشه ای روی یک سنگ نشستم کفش های خیس را در اوردم و پاهای خسته ام را دراز کردم تا کمی خشک شوند . حالت پر آب درون کفش و لق لق کردن آزارم می داد. به تماشای جلوه زیبای طبیعت نشستم .

با خودم فکر کردم که این آبشار شگفت انگیز روز و شب جاری است و تمام مزارع اطراف و رودخانه بسیار زیبا را به صورت همیشگی سیراب می کند . چند سال است که جاری است. چه اتفاقاتی رخ داده است . چه کسانی پیش از ما به اینجا آمده اند و از دیدن عظمت آن حیرت کرده اند . چه کسانی بعد از ما و تا کی به این محل خواهند آمد .

همزمان با این فکر ها میدیدم که تعدادی از آقایان شجاع و یک دختر جوان و زیبا خود را بر بالای دیواره سنگی نزدیک آبشار رسانده و توی آب عمیق و نسبتا گرم شیرجه زدند. از دل و جرات آنها برای مواجه با شرایطی که پیش بینی واضحی نداشت تعجب کردم. حتی راهنمای گروه هم چند بار شیرجه زد .

برای پسرهای جوان که از دیده شدن توسط سایر گردشگران و بخصوص خانم ها هیجان زده شده بودند شیرجه زدن به صورت یک حالت جلب توجه و تشویق به حساب می آمد .

خانم های گروه که مدتها در درون آب راه پیموده بودند با لباس های خیس چسبان تنی به آب سپردند . اصلا فکر نکردند که ممکن است سرما بخورند یا اینکه جایی نیست که لباس ها را عوض کنند. همینطور آب تنی کردند و لباس هایشان توی تن شان خشک شد و برگشتند . مسیر برگشت از نظر خیلی ها خسته کننده تر بود . بیشتر غر می زدند و همچنان ادامه می دادند . مناظر در مسیر برگشت گویی طور دیگری بود. انگار که دیدن در رفتن و برگشتن تفاوت زیادی داشت. عکس گرفتند فیلم تهیه کردند و از موضوعات مشترک و خنده دار ساعات خوشی برای خودشان خلق کردند . در منطقه ای که نیسان ها منتظر مسافران بودند طبیعت جلوه بسیار زیبایی داشت. کودکان روستایی در اطراف نیسان ها بودند و با تعجب به گردشگران نگاه می کردند . بحث هایی در مورد این کودکان بین همسفران راه افتاد که مدتی ادامه یافت. بیشتر همسفرها اظهار خستگی کردند اما وقتی نیسان ها راه افتادند باز هم دلخوشی هایشان دوباره شروع شد . پیاده شدن از نیسان ها و سوار شدن به اتوبوس به همراه عوض کردن لباس ها و کفش های خیس و کمی خوراکی و چای قسمت بعدی سفر بود. حوالی سراب در یک غذاخوری بین راهی توقف داشتند . کسانی که ناهار نخورده بودند به رستوران رفتند بقیه چای خوردند و صحبت کردند. تنها کسی که وضو گرفت و نماز خواند من بودم که زیر پله رستوران جلو چشم همه آدم های در انتظار غذا نمازم را خواندم. حالا قسمت کسل کننده داستان شروع شد . راهنما به بهانه های مختلفی مثل خریدن لبنیات از سراب و خریدن نان از بستان آباد و صرف چای از رسیدن به موقع جلوگیری کرد و نمره مدیریت زمان وی به شدت افت کرد . رساندن مسافرها در حدود ساعت دوازده قولی نبود که از اول داده باشد . برای همین بیشتر مسافرها از تلفن های مکرر بستگانشان و تاخیری که نقشی در ان نداشتند گلایه کردند .

درسهایی که گرفتم:

خانم های خانه دار یا شاغل میتوانند تفریح هایی مستقل از خانواده و فامیل داشته باشند .

خانم ها میتوانند مسیرهای طولانی و سخت را بگذرانند اگر بدانند که تنها هستند و کسی را ندارند که به او تکیه کنند .

تغیییر الگوی روزانه زندگی یک موهبت است که به تازه سازی ذهن کمک می کند .

بعضی ها میتوانند بدون اینکه خودشان بدانند به اندازه یک پزشک روانشناس یا روانپزشک در سلامت روان دیگران تاثیر داشته باشند .

عضویت در گروه های تازه و شبکه سازی های بیشتر به سلامت روان کمک می کند .

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *