ما سه تا همدوره بودیم. در کلاس کارشناسی ارشد در یک کلاس درس خواندیم. همزمان موفق به دانش آموختگی شدیم. تا زمان فراهم شدن ماموریت آموزشی هم کار میکردیم، هم درس می خواندیم، هم زندگی خانوادگی را اداره می کردیم، و هم فرزندان خردسال و شیرخوارمان را بزرگ می کردیم.
اکنون از پس سالها فرصتی دست داد تا در کنار هم بنشینیم وگفتگو کنیم.
یکی از خاطرات مشترک ما را بخوانید.
استاد زبان انگلیسی از روی کتاب مرجع داخلی جراحی پرستاری ( برونر و سودارث) به ما زبان تخصصی آموزش میداد.
برای اینکه حمل کتاب بزرگ، برایم آسان تر باشد و بتوانم کیف خودم و فرزندم را همزمان بردارم، شیرازه و جلد کتاب را پاره کرده بودم. کتاب مرجع، به چند بخش تقسیم شده بود. هر جلسه که استاد تکلیف می داد، بخشی از کتاب پاره شده را با خودم میبردم.
روزی استاد دید که همه دانشجویان آن کتاب مرجع بزرگ را روی میز شان دارند. صفحاتی که پیش روی من بود سبک و جمع و جور بود. برای تدریس، آن قسمت از کتاب را خواست تا تدریس را شروع کند. استاد چند صفحه این ور و آن ور کرد تا به مطلب مورد نظر برسد. آن وقت دیدید که صفحات با مداد های رنگی مختلف خط خطی شده اند.
او گفت: معلوم است که شما با بچه کوچک درس می خوانید. کتاب را دادید دست بچه نقاشی کند، خودتان مشغول تمرین و یادگیری شده اید. این جملات را به نحوی و با لحنی بیان کرد که ما از کیفیت درس خواندن مان احساس غرور کردیم.
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها