خواب دیدم که در آستانه یک در ایستاده ام. کسی که به یاد نمی آورم روبروی من است. آستانه در رو به خیابانی بود. فاصله در تا شروع پله ها نسبتا کم بود. یک عالمه کفش در جلو در بود که نشان از این داشت که کفش را دراورده اند و به سرعت پله را بالا رفته اند . میدانستم که در خانه بچه نیست و همه بزرگسال هستند. ولی در بین کفش ها میدیدم که کفش بچه گانه بند دار پسرانه هم هست. وقتی که کسی که حضور داشت گفت که کی بالاست. متوجه شدم کفش دخترانه هم در بین کفش ها وجود دارد . حدس زدم که خواهرم آمده باشد . وقتی که از پله ها بالا می رفتم تا به طبقه دوم برسم به نظرم آمد پله های سفید زیر پایم خیلی بلند هستند . برای اینکه بالا بروم انرژی زیادی نیاز دارم. به طبقه دوم که رسیدم یک گل گندمی در گلدانی بزرگ در فضای سفید اطرافش نظرم را جلب کرد . چقدر زیبا برگ هایش را از لای نرده ها به پایین ریخته بود . یک نفر غریبه جلوی در ورودی ایستاده بود . نمی شناختم ولی او به استقبال من امده بود . وارد شدم اتاقی بزرگ و مملو از مهمان بود . که بعضی را نمی شناختم. یکی ازهمکاران سابقم روی یک مبل بزرگ کرمی رنگ نشسته بود. بلند شد و از او پرسیدم مهسا خانم قرار بود ناهار من را از ماشین بیاورید .او گفت آوردم و به طرف آشپزخانه راه افتاد . قبل از اینکه به آنجا برسد گفتم که خیلی خوب است که دروغگوی خوبی نیستی . همیشه راستگو هستی . او هم خندید . من حس می کردم که ناهار من در یک ظرف یکبار مصرف سفید که نصف آن خورده شده و بقیه مانده است روی صندلی عقب یک پرشیا نقره ای قرار دارد و مهسا آن را جا گذاشته و با خودش نیاورده است.
بعداز مهسا دختر خواهرم بود . او الان پنج ساله است و کفش هایی که پایین دیدم هم متعلق به دختری پنج ساله بود ولی وقتی او را در آغوش گرفتم تا سلام و علیکی بکنیم یک نوجوان حدود هفده ساله به نظر م امد . مادرش یک پیراهن جلو بسته کرمی رنگ پوشیده بود و کمی دورتر نشسته بود. دیگر نمی دانم چه گذشت از آن پس صحنه ها عوض شدند و آن محیط از ذهنم پاک شد .
آخرین دیدگاهها