از دفتر یکی از بیمارستان های شهر زنگ زدند و گفتند که ریاست بیمارستان قصد دارد با من ملاقاتی داشته باشد. من آن را پذیرفتم . در ساعت مقرر به آن بیمارستان رفتم. سه نفر در آن اتاق منتظر من بودند.
ریاست بیمارستان، مدیر گروه تخصصی و مدیرگروه بیهوشی . آنها گفتند که در نظر دارند مدیر خدمات پرستاری بیمارستان را عوض کنند. دلایلی کاملاً واضح و روشن را بیان کردند. همه ایراداتی که بیان شد برای من قابل درک بود. زیرا خودم در درون همین سیستم در حال کار بودم. میدانستم که در سابقه خودم بارها با چنین مشکلاتی روبرو بودم. می دانستم که همه اینها راه حل هایی دارد که بتوان به توازن و کمی ثبات رسید. روشن و شفاف بودن خواسته های آنها برایم بسیار جذاب بود. خیلی دلم میخواست که توانایی خودم را در اداره کردن مشکلات آن بیمارستان محک بزنم. مدیر خدمات پرستاری آن بیمارستان مدرک پرستاری نداشت. به همین علت نمی توانست پُست بگیرد . بنابراین خودش مایل بود که به اتاق عمل برگردد و در پُست خودش به کار ادامه بدهد. او فردی بود که خودش خواسته بود تا جانشینی برایش در نظر گرفته شود.
چند روز گذشت. بعد از مدتی فکر کردن و مشورت با افراد مورد اعتمادم تصمیم گرفتم که دعوت آنان را اجابت کنم. قرار شد آنها ترتیب بقیه امور از جمله جلب رضایت رئیس من و ترتیب انتقال را بدهند. چند روز دیگر هم گذشت تا اینکه رئیس من، نظرم را در مورد رفتن به بیمارستان دیگر سوال کرد. من هم موافقت خودم را اعلام کردم. این را هم اضافه کردم که نفع سیستم برای من اهمیت دارد. انتظار دارم که طوری تصمیم بگیرد که به نفع من و سیستم باشد.
او اظهار نظری نکرد . بعد از مدتی که همه از این خبر مطلع شدند و خبر رفتن من در محل کارم پخش شد، تحرک هایی از سوی بعضی ها راه افتاد. تحت تاثیر بعضی ها، به تدریج نظر رئیس عوض شد و در موضع مخالف قرار گرفت. از رفتن من به بیمارستان دیگر ممانعت کرد و گفت که فعلا صلاح نیست. اجازه انتقال را نداد و خودش طرفین را راضی کرد. من در همان محیطی که بودم ماندم و امکان ارتقا و رشد را از دست دادم.
آخرین دیدگاهها