خواب نوشت شنبه بیست و سوم مهر هزارو چهارصد و یک

در خواب دیدم که روی یک معبر سفید در حال گذر هستم. زیر پایم یک شکاف بود که عمیق بود اما عرض آن کم بود و من می توانستم به راحتی از آن بگذرم. احساس می کردم که جسم ندارم و کلا یک نگاه یا یک انرژی بودم. یک نفر من را همراهی می کرد . او را نمیدیدم اما حس می کردم که آشنا است . دوستی یا فامیلی بود که من را همراهی می کرد . احساس می کردم او من را می بیند ولی من فقط نگاه او را حس می کردم. به کناره یک جایی شبیه خیابان رسیدیم . شاید هم یک اتاق بود.

عصمت خانم که سالهای سال است به رحمت خدا رفته در رختخواب دراز کشیده بود. رنگ لحاف و تشک او قهوه ای بود با گل های ریز که رنگ روشن تری داشتند . در آن موقعیت نمی دانستم او مرده است . بلکه زنده و در بستر بیماری میدمش . او را صدا کردم . به صدایم پاسخ داد. با مهربانی و عطوفت با من صحبت می کرد . کسی که در کنار من و همراهم بود ما را نگاه می کرد . او بسیار متعجب بود که زنی چنین پیر و چنین بیمار چگونه من را می شناسد و چطور با من به مهربانی سخن می گوید .

گاهی فکر می کردم که او هنوز در دنیای ماست و گاهی فکر می کردم که من مرده ام و به دنیای او رفته ام که می توانم او را ببینم و با او صحبت کنم.

 

روز قبل این خواب را دیده بودم:

جلوی خانه آیسن هستم. می خواهم به آن طرف خیابان بروم. از دور افخم را می بینم. با خودم می گویم چه بد شد کاش او را نمیدیدم. اگر او بداند که امروز با کسی دیگر قرار دارم و او را همراهی نخواهم کرد، حتما دلگیر خواهد شد. افخم به طرف من آمد تا رسید گفت که سپیده را ندیده ای. جواب دادم نه ندیدمش.

بدون اینکه من توضیحی بدهم او فهمید که من همراهش نخواهم بود . از همان جا سرش را به سوی میدان نزدیک خانه آیسن خم کرد تا بهتر ببیند. چون حوالی غروب بود و هوا نیمه تاریک بود. از لابلای شاخه های درختان و محیط نیمه تاریک من افخم را دو نفر می دیدم یکی آن که در کنارم بود و از من سپیده را می پرسید و یکی دیگر در میدان نیمه تاریک بی حرکت ایستاده بود و روسری رنگارنگش را به زحمت میدیدم.

کمی بعد دیدم که افخم و سپیده در حالی که تی شرت هایی با رنگ روشن و زیبا به تن داشتند و موهایشان را پشت سرشان گیره زده بودند در آن طرف خیابان به سوی پارک محل قرارشان در حال حرکت هستند. با هم حرف میزدند. دست همدیگر را گرفته بودند و بی اعتنا به من در ان سوی خیابان از جلوی چشمانم محو شدند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *