من بعد از بیست و یک سال قدم به آن سرزمین گذاشته بودم، اما هنوز در دریای شن زندگی می کردم.
پنجره ها به جهانی بی انتها می نگریستند.
مرگ هم مثل زندان نوعی خو کردن است.
انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره ای برای خودش اشغال کرده باشد، تا بعدها نبودنش حس شود.
بدون من نیز جهان به زیباترین شکل ادامه داشت.
هرگز نمیدانستی از چه حرف می زنند، این توانایی را داشت که گناهان خودش را در برگه ای از بخشودگی و بزرگواری بپیچاند. همهچیز را به تفکر وا می داشت حتی گل ها پرنده ها و درخت ها هم بعد از عبور به فکر فرو می رفتند. چیزی آرام از وجودش برمیخاست و در وجودت جا میگرفت.
من ضعیف تر از آنم که آزادی ام را به کار بگیرم.
زندگی کردن هم چون فرماندهی مادامالعمر هنوز بعضی رفتارهای معمولی اش را در او از بین نبرده بود.
نمیدانستم با این آزادی نابهنگام که بی هیچ سوالی به من بخشیده بودند، چه کار کنم؟
او تا به آخر راه همه رویاهای خودش را پیموده بود.
من نیمه به خواب رفته تو هستم و از خواب بیدار شده ام و نمی خواهم بخوابم.
آن صبح قبل از آنکه زیر تیغ جراحان برود که نه امید زندگی به او میدادند و نه وعده مرگ….
دولت در خفا دشمنانش را گردن میزند و دشمنانش پنهانی زندگی می کنند و در رفت و آمدند.
انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست : وقتی آزادی در بیرون از خودش بی معنی می شود و آن دم که در زندان احساس آزادی می کند.
هیچ چیز بدتر از آن نیست که حس کنی پایان زندگی کسی در دست توست.
من برایش کسی بودم که هیچ شخص دیگری نمی توانست جایگزینم باشد.
پیوسته چیزی هست که تو را به عقب برمی گرداند.
وای چه روزگار غریبی است کودکان مثل پدرهایشان بزرگ نمی شوند.
آخرین دیدگاهها