خواب نوشت چهارشنبه بیست و سوم آذر هزار و چهارصد و یک

در لابی یک ساختمان هستم. میز و صندلی های سفید رنگ چیده اند. محسن که یکی از همسایه های قدیمی ماست با یک بچه حدوداً پنج ساله در حال حرف زدن است. همسرش شهلا از پله ها پایین می آید و در کنار محسن قرار می گیرد. از رفتار کسانی که میزبانش بودند، بسیار شکایت میکند.
محسن چهره اش را در هم می کشد و بسیار ناراحت به نظر می رسد. من می دانم که شکایت از فامیل های محسن است و همین او را ناراحت میکند.
ساعت هفت صبح بود. قرار بود هشت صبح در یکی از طبقه های بالای همان ساختمان باشم.
نمیدانم برای چه کاری ولی از پله ها بالا رفتم. به یک بخش بیمارستانی رسیدم. پله ها به شکل مارپیچ بودند و نرده های چوبی قهوه ای سوخته داشتند.
می بینم بخشی که در آن طبقه هست. بخش چشم است. سرپرستار بخش خواهر ژاله سرپرستار قبلی ما بود. وانمود کرد که من را نمی بیند. میز کارش را جلوی پله ها گذاشته بود تا کسی از این پله ها رفت و آمد نکند و بخش خلوت بماند. من می دانستم که یک مسیر راه پله دیگر در قسمت دیگر ساختمان وجود دارد. بنابراین برای بالا رفتن به سوی آن راه پله به راه افتادم. در مسیر از جلوی اتاقی رد شدم که دو پرستار با روپوش های سورمه ای در حال قرار دادن لنزهای چشم پزشکی روی یک دستگاه مشکی بزرگ، در حد و اندازه پیانو بودند.
همینطور که به مسیر ادامه دادم متوجه شدم که آن مسیر را با گذاشتن جعبه های سیاه و صورتی بسته بودند.
توی دلم گفتم از همان مسیر قبلی میروم. فقط کافیست به خواهر ژاله توضیح بدهم که ساعت هشت صبح باید در یکی از طبقات بالا باشم. حتما به من اجازه خواهد داد که از پشت میز تحریرش رد شده و از طریق راه پله به طبقه بالا بروم. به نزدیک میز کارش که رسیدم محیط اطرافم را نگاه کردم و ناگهان پوچ شدم و دیگر نبودم.

در صحنه ای دیگر در یکی از اتاق های خانه فعلی هستم، که اتاق خواب نیست. من جسم ندارم فقط یک نگاه هستم. از روی سطح زمین به دیوار ها و اشیاء روی زمین نگاه می کنم. میبینم تخت خواب دو نفره قدیمی ما وسط اتاق قرار داده شده است.
با خودم فکر می کنم آخر این اتاق به این بزرگی نبود. چرا باید تخت خواب در این اتاق جا گرفته باشد و اطرافش هم کلی فضای خالی باقی مانده باشد. با خودم فکر می کنم، اگر اینطور بماند خیلی راضی خواهم بود.
هم محل اتاق خوابم عوض شده و هم بزرگتر و وسیع تر است.
در همان اتاق، یک گوشه میز و صندلی در کنج دیوار قرار داده شده بود. یک آینه بیضی شکل بزرگ روی میز به دیوار تکیه داده بودند. وقتی که نزدیک آیینه شدم، متوجه شدم که تصویری در آن دیده نمی‌شود. آیینه کاملا مات بود. کسی نمی توانست تصویر خودش را در آن مشاهده کند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *