خواب نوشت جمعه نه دی هزارو چهارصدویک

در عالم خواب برای ناهار مهمان دارم. به نظرم افراد زیادی از بستگانمان دعوت شده اند. من دست تنها هستم و کسی به عنوان کمک ندارم. همه کارها را خودم انجام میدهم. بنابراین نتوانسته ام غذاهای متنوع و زیاد بپزم. کارم ناقص است. فقط یک نوع پلو مخلوط شبیه لوبیا پلو را می بینم و دیگر غذایی را ندارم که جلوی مهمان ها بگذارم. در عالم خواب به خاطر می آورم که به منزل آنها رفته بودم و همگی غذا و دسر های رنگارنگ و متنوعی آماده کرده بودند . طعم و رنگ و شکل بعضی غذاها در ذهنم جولان میدهد و در مقایسه با سفره ساده من غیر قابل مقایسه هستند.

به اعضای خانواده ام گفتم که مبادا پیش مهمان ها بگویید که سالاد یا سبزی کجاست .من هیچکدام از این خوراکی ها را تهیه نکرده ام.

در همین حین چراغ آشپزخانه مان خاموش شد و کسی چراغ را عوض کرد و لامپی کوچک و کم نور به جای روشنایی قبلی قرار داده شد . خیلی عصبانی شدم انگار که تاریکی من را اذیت می کرد. اعتراض هایم به جایی نرسید و هیچ چیز عوض نشد.

بعد از مدتی دیدم که در خانه ای دیگر مهمان هستم. من آن خانه را دیده بودم زیرا متعلق به یکی از بستگان ما بود . اما الان توسط کسی دیگری که مهمانشان بودم خریداری شده بود. همان خانه را با وسایل قدیمی و وسایلی که اکنون چیده اند در ذهن مقایسه می کردم. میدیدم که هر چیز چطور با شی جدید جایگزین شده است. در طبقه همکف آن خانه یک اتفاقی افتاد . نمی دانم تیراندازی شد یا اینکه مشاجره در گرفت شاید هم اتفاقی مثل دعوا کردن بین افراد مختلف رخ داد. من و عده ای را که نمی توانستم ببینمشان به طبقه بالا هدایت کردند . من همراه یک عده ای از راه پله باریکی به طبقه بالا رفتیم. این افراد را نمیدیدم و نمی شناختم اما آنها را حس می کردم مثل شبه های سیاه رنگی در اطراف من قرار داشتند .

در یک اتاق خواب چند ضلعی منتظر نشستیم تا بحرانی که پیش آمده بود برطرف شود. اتاق شاید بیش از نه ضلعی بود. سه قسمت مجزا با دیوارهای مایل درست شده بود . دریک گوشه تخت خواب میزبان ما بود که با روتختی بافتنی سبز روشن و نارنجی پوشانده شده بود. در یک طرف دیگر اتاق سماور، میزو صندلی های عتیقه و قدیمی قرار داده شده بود. بقیه وسایل هم به نظر قدیمی می رسیدند. گویی که صاحب خانه به این جور وسایل علاقه داشته است.

ما آنقدر منتظر شدیم که وقت ناهار گذشت و هوا شبیه عصر شده بود. من خیلی احساس گرسنگی می کردم. دلم غذا می خواست. میزبان که نمی دانم چه کسی بود به اتاق آمد و گفت که وقت ناهار سپری شد همان غذا ها را نگه میدارم و برای شام سرو خواهم کرد. من ناراحت شدم با خودم فکر کردم که عصر شده ناهار را نداده است و حالا می خواهد تا وقت شام همه را گرسنه نگه دارد .

تصمیم گرفتم از آنجا بروم و دنبال خوراکی بگردم. از خانه خارج شدم و در مسیری به یک پل خیلی بزرگ رسیدم که در محل اتصال پل به خشکی یک دسته خانم را دیدم که رو به رودخانه نشسته بودند و عظمت رودخانه را نگاه می کردند و با هم حرف می زدند. صدای آنها را می شنیدم اما آنقدر مبهم بود که متوجه گفته هایشان نمی شدم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *