خواب نوشت جمعه شانزدهم دی هزار و چهارصدویک

کتابی را که نوشته ام در دست دارم با یک دست دیگر سوئیچ ماشین را گرفته ام. چادر مشکی نسبتا سنگین و بزرگی بر سر دارم که مرتب لیز میخورد. در یک ساختمان چندین طبقه به سوی طبقه های بالا در آسانسور هستم. ناگهان متوجه شدم که کتاب در دستم نیست و شاید گم شده است. یک نفر که نمی دیدم و فقط صدا بود گفت که در داخل سبد گذاشتید. چشمم را چرخاندم و دیدم که سبدی فلزی به دیواره آسانسور وصل است و کتاب من با جلد زرد در داخل آن است. آن را برداشتم و به طبقه مورد نظر رسیدم.

جلوی آسانسور یک فضای بزرگ بود که در آن نمایشگاه به شکل غرفه های جداگانه قرار داشتند . من همینطور که به طرف اتاق نظام پرستاری می رفتم از جلوی غرفه ها رد می شدم و نگاهی به کتاب ها و داخل غرفه ها می انداختم. میدانستم که روز پرستار است و این غرفه های بیمارستان های شهر است که هر کدام دستاورهای خودشان را به نمایش گذاشته اند . همان کاری که ما در سالهای گذشته انجام می دادیم. در بین کتابهایی که به نمایش گذاشته شده بود کتاب من هم در بعضی از غرفه ها بود . یادم می آمد که من کتابم را به بعضی از مدیران پرستاری کادو داده بودم و آنها همان را در غرفه هایشان قرار داده بودند .

به اتاق نظام پرستاری رسیدم. در آنجا اعضای سازمان در دور میزهایی نشسته بودند و مشغول یک گفتگو بودند . من پرسیدم مراسم روز پرستار کجاست و انها گفتند که در مراسم شرکت نمی کنند اما اگر من مایل به شرکت باشم باید به طبقه پایین بروم.

من به طبقه پایین رفتم. توی مسیر به خودم میگفتم اینها رئیس فعلی را تک و تنها رها کرده اند . خودشان جمع نشسته اند و رئیس را با این مراسم سنگین تنها گذاشته اند. به سالن همایش رسیدم. جلوی در ورودی همهمه بود و صداهای مبهم می آمد. من وارد شدم. صندلی های عقب سالن همگی پر بودند.مجبور شدم به ردیف های اول بروم و به شکل سرپایینی به سمت ردیف ها جلو رفتم. بعضی از صندلی ها با مخمل بنفش و برخی با مخمل سبز روکش شده بودند. به محل مورد نظر که رسیدم ننشستم. تصمیمی گرفتم که برگردم. سرم را پایین انداخته بودم تا با کسانی که در روی صندلی ها نشسته بودندآشنا بودند و رفتن من را تماشا می کردند چشم در چشم نشوم و نیازی به سلام و علیک نباشد. از سالن خارج شدم بدون اینکه لحظه ای بنشینم.

در سالنی که رو به سوی در خروجی داشت حرکت می کردم. متوجه شدم این بار سوئیچ را گم کرده ام. یک نفر گفت الان پیدا می کنی. او یک سطل بزرگ سفید را که در گوشه سالن بود، به روی زمین انداخت و از دورنش کلی وسایل ریزودرشت بیرون ریخت . یک سوئیچ هم روی زمین افتاد خواستم آن را بردارم که متوجه شدم مال کس دیگر است و او خودش به سرعت آن را برد. من به دستهای خودم نگاه کردم و دیدم که سوئیچ در دستهای خودم است. اما ماشین در کار نبود. ماشین را نمی دیدم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *