در خواب دیدم، من در یک جمع قرار دارم. با هم حدود دویست نفر هستیم. همه ما مهمان یک عروسی هستیم. در تمام مدت عروس و داماد را نمی بینم. اصلا نمی شناسم. چیزی که خوب میفهمم این است که یک عروسی مجلل و پرخرج است. نمی دانم من چرا دعوت شده ام. اطرافیان را هم نمی شناسم. یک سره غریبه هستند. ما سه شبانه روز مهمان هستیم. روز آخر است. یادم می آید در تمام مدتی که در آن کمپ عروسی بودیم در سالن بزرگ و تازه تاسیس لابی یک هتل پذیرایی شدیم. هتل در حال راه اندازی بود. بعضی قسمت هایش هنوز کار ساختمانی داشت و به طور کامل تحویل داده نشده بود. در لابی هتل میزهای ناهار خوری و صندلی های راحتی چیده شده بود. دریچه کوچکی بود که غذا از طریق آن سرو می شد و به هر کس سینی غذایش تحویل داده می شد.
جمعی نشسته اند. من هم در میان آنها هستم. خانمی روسری قهوه ای در دست دارد. می پرسد چرا می خواهی این را دور بیاندازی این که سالم و قشنگ هست و خیلی جاها می توانی استفاده کنی. من به روسری نگاه می کنم. مال من است و نمی دانم چرا دست آن زن است و در مورد دور انداختن یا نگه داشتن آن هیچ نظری ندارم. خنثی هستم.
من میخواستم زودتر از پایان برنامه خارج شوم اما اطرافیانی که نمی شناختم اجازه نمی دادند و اصرار می کردند که بمان تا برنامه تمام شود. در قسمتی از مراسم در حیاط بزرگی همه دور هم جمع شده بودند . به مردم مدعو نگاه می کردم می دیدم که بیشترشان لباس های تیره به تن داشتند . در هوای مطبوعی توی حیاط با هم صحبت می کردند .
در جایی دیگر سفره هایی بودند که روی زمین پهن شده و مهمانان دور هم غذا خورده بودند. من باید یکی از سفره ها را جمع می کردم. دست به کار شدم و سفره را برداشتم تا بتکانم. وقتی که خوب نگاه کردم دیدم که قطعه های گوشت خورشتی دست نخورده در داخل سفره باقی مانده است. رنگ سفره ترکیبی از قرمز و قهوه ای روشن و تیره به صورت چهار خانه بود. احساس گرسنگی می کردم . با خودم فکر کردم کسی من را نمی بیند یک تکه از گوشت ها را بخورم. اما در دست گرفتم و چرخاندمش از هر طرف نگاهش کردم کاملا دست نخورده بود. تصمیم گرفتم که نخورم و رهایش کردم.
من بالاخره از برنامه خارج شدم. به اتفاق چهار نفر که آشنا بودند در قسمت پشت وانت نیسان آبی نشستیم. ما چهار نفر بودیم روی لبه پشتی نیسان نشسته بودیم و پاهایمان را آویزان کرده بودیم. من داد می زدم که اینطور سوار نشویم ممکن است در سرازیری ها به زمین بیفتیم. کسی گوشش به من بدهکار نبود. من هم نشستم و دور شدن از آن هتل نیمه کاره را تماشا کردم. برف باریده بود و زمین پر برف توسط افرادی که رد شده بودند از یک دستی بارش برف خارج شده بود . احساس می کردم جای پای کسانی که رد شده اند یا جای رد شدن ماشین ها باعث شده است که چیزی روی زمین نوشته شود. هر چه سعی می کردم بفهمم روی زمین چه نوشته شده است نمی توانستم خوب ببینم. یک چیزهایی نوشته شده بود که اصلا مفهوم نبود.
در مجاورت هتل کوچه های پیچ در پیچی بود. من دوبار به آن کوچه های قدیمی و شبیه باغ شیطان وارد شدم. بار اول که رفتم با خودم گفتم من بارها به این کوچه ها آمده بودم اما هیچ وقت اینقدر تمیز و سفید نبودند . گویی در خانه ها هیچ کسی زندگی نمی کرد. درها بسته بودند و کسی دیده نمی شد. فقط من بودم که آن کوچه ها را یکی پس از دیگری طی کردم. من میدانستم که چگونه باید راهم را پیدا کنم آخرش به یک بن بست رسیدم . یک در کوچک روبرویم بود که به عنوان در مخفی فرار هتل بود. با آهن ساخته شده بود و بسته بود. اما با وجود بسته بودن در، پشت آن را میدیدم . میدیدم که کارگر ها در پشت در مشغول کار هستند و سطح زمین را صاف کرده و سیمان می ریزند. در طرف چپ من جایی شبیه رودخانه کوچک بود که پر از آشغال بود و یک آب باریکه ای از وسط آن گذر می کرد. همه جا پر از نایلون های کثیف بود . در کناره های آب بعضی جاها سبزه هایی خود رو رشد کرده بودند که رنگ روشن و بسیار شفافی داشتند. از کوچه پس کوچه ها برگشتم. مسیر را به خوبی می شناختم.
وارد یک ساختمان چند طبقه شدم. من باید به یکی از طبقات بالا می رفتم. به یاد ندارم برای چه می رفتم و چه کاری داشتم. اما به جای هدفم در یک طبقه دیگر وقت تلف کردم. در نیمه باز یک سوییت توجهم را جلب کرد. کمی جلوتر رفتم بدون اینکه وارد شوم درون هال را میدیدم . آنجا عده ای زن و دختر نشسته بودند. بدون اینکه به من چیزی بگویند خودم فهمیدم که اینها عده ای زن مبارز هستند. اینها در این مکان خودشان را با درد و رنج آشنا می کنند. با این هدف که موقع دستگیری توان مقاومت داشته باشند . آنها همدیگر را شلاق میزدند. در مقابل درد تحمل می کردند و جایشان را به دیگری میدادند که مقاومت خود را بیازمایند.
آخرین دیدگاهها