در عالم خواب در محلی بودم که محوطه داخلی دانشگاه است. اما الان که فکر می کنم میبینم هیچ شباهتی به دانشگاه نداشت. من فکر می کردم که آنجا محوطه دانشگاه است. می خواستم به اتفاق چند نفر که همراه من بودند از آنجا خارج شویم. من خودم و آنها را از دور می دیدم که همگی به سوی در خروجی راه می رفتیم. من خودم را میدیدم که چادر مشکی به سر دارم و درکنار دیگران راه می روم.
سپس به جای در خروجی خود را روی یک کوه صخره مانند دیدم من فقط پاهای خودم را میدیدم . شلوار آبی نفتی و کفش های بنددار و راحت به پا داشتم. از بین سنگ هایی که تیره و کمی در غروب بنفش به نظر می رسیدند پایین می آمدم. خیلی مواظب بودم که لیز نخورم. زیرا اگر می افتادم حتما نابود می شدم. به آرامی سنگ ها را مثل صخره نورد ها می گرفتم و به پایین می رفتم. یک سنگ خیلی بزرگ زیر پایم بود. احساس کردم که با گذاشتن پایم روی آن حرکت کرد و لق خورد. پایم را از رویش برداشتم و آرام به آن لگد زدم . سنگ از جایش کنده شد و با شتاب و پیچ و تاب خوران به پایین افتاد. از آن ارتفاع بالا دیدم که در نزدیکی عده ای که در دامنه کوه ایستاده بودند به زمین خورد . اما آن اشخاص صدمه ای ندیدند.
به پایین کوه رسیدم . بعد باید از یک در آهنی رد می شدم که به نظرم وسطش خالی بود و می شد از آن رد شد . اما وقتی نزدیکش شدم متوجه شدم که فضایی که به نظرم خالی می رسید دارای سیم های نازک و عمودی هستند که امکان ندارد بتوان از آن رد شد .
به من کیک تعارف کردند . احساس می کردم که کاملا سیر هستم و اصلا میلی به آن ندارم. با این وجود نصف آن را خوردم . با خودم می گفتم چطور ممکن است آدم این قدر سیر باشد بازهم بخورد.
آخرین دیدگاهها