در سالن ورزش خانمی بود که بارها دیده بودمش اما ارتباط ما درحد سلام و علیک بود. او را دکتر خطاب میکردند اما دکتر چه بود برایم اصلا سوال هم نشده بود. یک بار که وسایل ورزش های زمینی را کنار هم پهن کرده بودیم. سر صحبت باز شد. این که موضوع چه بود یادم نمانده است. مهم این بود که یک ارتباط شروع شد. در مدت کوتاهی یک عالمه اطلاعات رد و بدل شد.
در دیدار دوم بعد از آشنایی اولیه ، ناگهان دریچه های ارتباط و دوستی به سان یک دروازه گشوده شد. ناگهان همه چیز شکل و روح دیگری را گرفت و ما چنان دوست شدیم که شماره های موبایل را به هم دادیم. قول دادیم که از حال هم دیگر خبر داشته باشیم. انگار که بدون اینکه بدانیم چه شد و در آن دقایق چه اتفاقی افتاد ارتباط قلبی و صمیمانه ای شکل گرفت.
ما دو نفر موضوعی را یافتیم که هر دو در حال تجربه کردن آن بودیم. این روزنه به دنیایی بزرگ رسید و امید پیدا شد این خواسته و آرزویی که هر دو داریم تحقق پیدا کند. شاید اگر دیگران بدانند که چه آرزوی مشترکی داریم مسخره به نظر برسد . اما همین خواسته مشترک ما را درکنار هم قرار داد.
آخرین دیدگاهها