در مراسم روز پرستار و همچنین مناسب های دیگر به آیه سی و دو سوره مائده استناد می شود. ترجمه آن این است:
بدین سبب بر بنی اسرائیل حکم نمودیم که هر کس نفسی را بدون حق و یا بیآنکه فساد و فتنهای در زمین کرده، بکشد مثل آن باشد که همه مردم را کشته، و هر کس نفسی را حیات بخشد (از مرگ نجات دهد) مثل آن است که همه مردم را حیات بخشیده. و هر آینه رسولان ما به سوی آنان با معجزات روشن آمدند سپس بسیاری از مردم بعد از آمدن رسولان باز روی زمین بنای فساد و سرکشی را گذاشتند.
بخش دوم این آیه را بارها و بارها شنیده بودم. گمان می کردم که معنای آن را درک کرده ام. با خواندن یک داستان کوتاه در کتاب استادی در عشق نوشته دون میگوئیل روئنز ترجمه دکتر فرزام حبیبی اصفهانی از انتشارات لیوسا متوجه عمق کلام قرآن شدم.گویی این داستان کلید درک مفهومی بود که بارها خوانده یا شنیده بودم. این داستان افقی از درک بهتر کتاب الهی به من بخشید.
روزی روزگاری استادی برای جمعی از مردم صحبت می کرد. پیامش آن قدر شگفت انگیز بود که هر شنونده ای تحت تاثیر گفته هایش از عشق قرار می گرفت. مردی در جمعیت بود که تمام حرف های استاد را شنیده بود. او مردی بسیار معمولی بود اما قلبی بزرگ داشت. او آن قدر تحت تاثیر کلام استاد قرار گرفت که احساس کرد باید وی را به خانه اش دعوت کند.
پس از آنکه استاد سخنرانی اش را به پایان رساند، مرد راه خود را از میان جمعیت گشود، در چشمان استاد نگریست و به او گفت: “می دانم که خیلی کار دارید و هر کسی خواهان توجه شماست. این را هم می دانم آن قدر فرصت ندارید که حرف های من را بشنوید. اما قلب من به قدری صاف و بی غل و غش است و آن قدر برایتان عشق دارم که احساس کردم باید شما را به خانه ام دعوت کنم. می خواهم بهترین غذا را برای تان فراهم آورم. انتظار ندارم که دعوت من را بپذیرید اما می بایست حرفم را به شما می زدم.”
استاد در چشمان مرد نگریست و با زیباتری لبخند ممکن گفت: “هر چه می خواهی فراهم کن. آنجا خواهم بود.” سپس از او دور شد. با شنیدن این حرف ها، شادی درون قلب مرد صد چندان شد. به سختی توانست انتظار خدمت به استاد و توصیف عشقش را به او بکشد. این می توانست مهم تری روز زندگی اش باشد.
استاد به خانه ی او می آمد. پس بهترین نوع اطعمه و اشربه را خرید و زیباترین لباسی را هم که می توانست، تهیه کرد تا تقدیم استاد کند. سپس شتابان به خانه رفت تا برای پذیرایی از استاد، هر چه در توان دارد فراهم آورد. او همه جای خانه اش را تمیز کرد، بهترین غذایی را که می توانست فراهم آورد و میزی زیبا بر پا کرد. قلبش سرشار از شادی و لذت بود زیرا به زودی استاد می آمد.
مرد مشتاقانه به انتظار نشسته بود که کسی در زد. مرد در را گشود اما به جای استاد، پیرزنی را یافت. پیرزن نگریست و گفت: “گرسنه ام. می توانی تکه ای نان به من بدهی؟”
مرد کمی نومید شده بود زیرا استاد پشت در نبود. به پیرزن نگریست و گفت: “لطفاً به منزل من بیایید.”
آن گاه پیرزن را همان جایی نشاند که برای استاد فراهم آورده بود و به او غذایی را خوراند که برای استاد آماده کرده بود. اما نگران بود و به سختی توانست منتظر بماند تا غذا خوردن او تمام شود. پیرزن که تحت تاثیر سخاوت مرد قرار گرفته بود از او تشکر کرد و رفت.
مرد هنوز دوباره میز را برای استاد مرتب نکرده بود که کسی در زد. این بارهم غریبه ای دیگر بود که از آ سوی صحرایی خشک و بی آب و علف می آمد.
غریبه به چهره ی مرد نگریست و گفت: “تشنه ام. می توانی چیزی برای نوشیدن به من بدهی؟”
مرد دوباره کمی نا امید شد چون باز هم استاد نبود. با این حال غریبه را به خانه اش دعوت کرد و او را همان جایی نشاند که برای استاد تدارک دیده بود و از همان شربتی به او داد که برای استاد تهیه کرده بود. پس از اینکه غریبه از خانه ی او رفت، مرد دوباره همه چیز را برای استاد آماده کرد.
دوباره کسی در زد. وقتی مرد در را گشود، با کودکی روبرو شد. کودک به مرد نگریست و گفت: “خیلی سردم است. می توانی رو اندازی به من بدهی تا بدنم را بپوشانم؟”
مرد کمی نا امید شد زیرا باز هم استاد نبود، اما به چشمان کودک که نگریست، در قلبش احساس عشق کرد. به سرعت لباسی را که برای استاد تدارک دیده بود، آورد و آن را به بچه پوشاند. کودک خردسال از او تشکر کرد و رفت.
مرد، دوباره همه چیز را برای استاد آماده کرد و آن قدر منتظر ماند تا دیروقت شد. وقتی فهمید که دیگر استاد نمی آید، نا امید شد اما بلافاصله استاد را بخشید. به خودش گفت: “می دانم که نمی توانستم انتظار داشته باشم آن استاد به خانه ی محقر من قدم بگذارد. با اینکه گفته بود می آید، حتماً موضوعی مهم تر او را به جایی دیگر کشانده. استاد نیامد، اما حداقل به من گفت که می آید و همین برای شادی قلبم کافی است.”
او به آرامی خوراک ها را از روی میز جمع کرد و به بستر رفت. آن شب در رویایش دید که استاد به خانه اش آمده است. مرد از دیدن او خوشحال بود، اما نمی دانست که همه ی اینها را در رویا می بیند.
پرسید: “استاد، تو آمدی. سرحرفت ماندی.” استاد پاسخ داد: “بله من اینجا هستم. اما پیش از این هم اینجا بودم. گرسنه بودم وتو برایم غذا آوردی. تشته بودم و به من شربت دادی. سردم بود و مرا با لباس پوشاندی. هر کاری که تو برای دیگران می کنی، در واقع برای من انجام می دهی.”
مرد از خواب پرید. قلبش مالامال از شعف بود زیرا فهمید که استاد به او چه آموخته بود. استاد او را خیلی دوست داشت که سه نفر را نزدش فرستاده بود تا بزرگترین درس را به وی بیاموزند. استاد در درون همه زندگی می کد. هنگامی که گرسنه ای را سیر کنید، هنگامی که به فردی تشنه آب دهید،وقتی سرمازده ای را لباس بپوشانید، عشق خود را به استاد تقدیم می کنید.
آخرین دیدگاهها