خواب نوشت سه شنبه نهم اسفند هزاروچهارصدویک

در جایی شبیه کلاس یا اتاق کنفرانس هستم. صندلی های چوبی با نشمین گاه چرمی سورمه ای ردیف پشت سر هم چیده شده اند.

ما چند نفر هستیم انگار آشنا هستیم . الان که فکر می کنم هیچ آشنایی با آنها نداشتم.  در مورد یک نفر صحبت می کنیم.گفتند که ف ـ ز به واحد اداری منتقل شده است. بعد گفتند که خبر دارید که باردار است؟

من خبر تازه ای از او نداشتم. نمی دانستم باردار است. ذهنم از جمع جدا شد و به درون خودم رفت. حساب کردم آن خانم هم سن من است. پس الان او پنجاه و هشت سال دارد. اگر فرض کنم الان بچه دار بشود وقتی که هفتاد ساله باشد یک فرزند تقریباً ده ساله خواهد داشت. اگر عمرش به هشتاد سالگی برسد فرزندی بیست ساله دارد. بعد فکر کردم او دو فرزند دیگر هم دارد می توانند به او کمک کنند و حامی خواهر یا برادر کوچک شان باشند. بعد فکر کردم اصلاً چه کسی میداند چقدر عمر خواهد کرد. اید سالهای سال او و همسرش زنده باشند و از فرزند سوم شان مراقبت کنند.

بعد فکر کردم دوران بازنشستگی او و همسرش صرف نگهداری از کودکشان خواهد شد.

در همین اثنا فردی که راجع به او صحبت می کردیم و من در موردش فکر می کردم با در دست داشتن پوشه ای یا پرونده ای وارد شد. به نظرم پوشه سونوگرافی در دستش بود. اولش خوشحال بود اما بعد ناگهان زد زیر گریه. های های گریه کرد. دلداری های ما سودی نداشت. او بچه را نمی خواست و نمی توانست از دستش خلاص شود. من مبهوت بودم و چیزی به فکرم نمی رسید.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *