در خواب دیدم که سالن بزرگ با کف سرامیکی را تمیز می کنیم. ما چند نفر بودیم. جارو می کردیم. نیاز به تی هم داشتیم. یک نفر رفت و ازهمسایه تی گرفت و آورد. خاک نازک روی سرامیک های سفید و بزرگ را پوشانده بود. در بعضی جاها خاک چسبیده بود و با جارو کردن جدا نمی شد. مجبور بودیم کمی بخراشیم تا خاک ها جدا شوند.
من نیم چکمه سفید جیر داشتم که یک طرف سالن کنار دیوار گذاشته بودم. خواستم بپوشمش دیدم که در درونش شن ریز هست. درش آوردم و تکاندم. مقدار زیادی خاک و خل از داخلش بیرون ریخت و زمین دوباره کثیف شد. لنگه دیگر را هم تکاندم از درون آن مقدار خیلی بیشتر خاک بیرون ریخت با صدای بلند گفتم یک نفر خاک انداز را توی کفش من خالی کرده است. به جای اینکه توی سطل آشغال بیاندازد.
از سالن که خارج شدم، زن همسایه گفت که تی را پس می خواهد. دنبال تی گشتم ولی پیدا نکردم. همراهان من همگی مشغول کار بودند و اعتنایی به من نداشتند. به خانم همسایه گفتم که تی را احتمالاً به طبقه اول برده اند. چون قرار است فردا آنجا تمیز و نظافت بشود.
در ادامه کار تی به دست داشتم زیر یک راه پله را تمیز می کردم و تی می کشیدم. پله به طرف بالا پیچ خورده بود و زیرش یک سرپوش شبیه حیاط خلوت های قدیم بود که به اصطلاح روشنایی می گفتند. همین که دور آن را تمیز می کردم روی سکویی نشسته بودم و با دراز کردن دستم محیط را پاک می کردم. کسی در کنارم بود .به نظرم نرگس بود. گفت که همین جا بود که درد زایمان عاطفه گرفت. پرسیدم اینجا نشسته بودید و این اتفاق افتاد. او گفت عاطفه نگفتم من گفتم مادر آتیلا. بین دو کلمه گیر کردم نمی دانستم کدام را شنیدم و کدامیک مربوط به بیان او و کدام ذهنم هستند.به نام آتیلا فکر کردم در ذهنم زنی را به یاد آوردم که نام پسرش آتیلا بود. او خواهر یکی از نیروهای خدماتی بود. حتما آن زن را می گفتند زیرا می دانستم آنجا کار می کرده است.
در آشپزخانه چند نفر بودیم که داشتیم در مورد ظرف ها صحبت می کردیم. یک دیس به شکل قلب و سفید با حاشیه های صورتی در دست یک نفر بود. من چهره فرد را نمی دیدم نگاهم به دیس متمرکز بود. او تعریف هایی از ظرف کرد. من مخالف نظر او بودم. گفتم ظرف هایی که شکل قلب هستند مثل همین که دست شماست در کابینت جا نمی گیرند. فضای زیاد اشغال می کنند و دیگر از فضای مانده نمی شود استفاده کرد. زیرا این ظرف ها زاویه ها را خالی نگه میدارند و ظرف بیشتری جا نمی گیرد. من که در خانه ام به اندازه یک بند انگشت جا ندارم. دست خودم را دیدم که به بند انگشت خودم اشاره کردم. یکی ازخانم هایی که آنجا بود گفت چقدر قشنگ یک بند انگشت را نشان دادید. در کابینتها به همین اندازه هم جا نمی ماند که بقیه ظروف گذاشته شوند.
آخرین دیدگاهها