در بیمارستان مشغول سر زدن به بخشها و رسیدگی به امورات روزانه بودم. در یکی از بخشها زنی که تصادف کرده و در اثر جراحات روی تخت افتاده بود، التماس می کرد که بچه اش را بیاورند تا او را ببیند.
من به پرستار بخش گفتم که چرا ترتیبی نمی دهید تا این زن بچه اش را ببیند و آرام بگیرد. پرستار با ایما و اشاره خواست که خصوصی با من صحبت کند. من و پرستار کمی دور شدیم که بیمار صدایمان را نشنود. پرستار گفت که خانواده همسرش بچه را از دست او گرفته اند و فعلاً نمیدهند. او هم نمی داند که بچه را به چه دلیل نمی آورند.
پرسیدم چرا؟ پرستار گفت داستان به این شکل است که این خانم درتصادف ماشین زخمی شده است. او به همراه فرزندش در ماشین همسایه بودند. مرد همسایه هم اکنون در بخش مردان بستری شده است. حالا از مرد همسایه پرسیده اند این زن و بچه در ماشین شما چه می کردند؟ او جواب داده که دیدم که کنار خیابان ایستاده اند به خاطر همسایگی سوارش کردم. اما شوهراین زن می پرسد چرا موقع تصادف این زن و بچه در صندلی جلو نشسته بودند؟ مگر خانمی که می خواهد سوار بشود نباید در صندلی عقب بنشیند؟
پرستار ادامه داد در نهایت جواب های مرد همسایه و توضیحات زن کسی را قانع نکرده است و مدام بگو مگو و مشاجره دارند.
من دیگر نتوانستم چیزی بگویم و ترجیح دادم مثل دیگران در برابر خواسته زن ساکت بمانم و اقدامی نکنم. فردای آن روز در ساعت ملاقات درگیری سختی بین طرفین رخ داد. کار به زد و خورد فیزیکی کشید. در این اثنا عموی بچه یک قمه را صاف توی قفسه سینه مرد همسایه فرو کرد. در عرض چند دقیقه بخش که میدان دعوا و کتک کاری بود تبدیل به صحنه قتل شد. مرد همسایه روی تخت بیمارستان از دنیا رفت. برادر شوهرآن زن هم راهی زندان شد. دیگر از سرنوشت آنها اطلاعی در دست نیست.
آخرین دیدگاهها