گزیده ای از یک کتاب منتشر نشده:
صورتجلسه سرنوشتساز شورای اداری، سه ماه مانده به پایان مامور به خدمت من، صادر شد. در این صورتجلسه مقرر شده بود که واحد اقتصاد درمان منحل شده و وظایف آن بین سایر واحدها تقسیم شود. در جدول تعیین تکلیف کارمندان، مقابل اسم من بازگشت به پست اولیه در بیمارستان نوشته شده بود.
یک رونوشت از صورتجلسه به بیمارستان فرستاده شده بود. در این رابطه مدیر وقت بیمارستان به من زنگ زد. میخواست حرف های خودش را بزند. میخواست بگوید اگر جای من بود، چه تصمیمی می گرفت. یادم هست که گفت روی پُست خودتان پافشاری کنید. بگویید که طبق قانون و صورتجلسه جایگاه خودم را می خواهم. بگذارید آنها برای شما دنبال کار بگردند و جایی همتراز پست خودتان پیشنهاد کنند. این حق شماست که به جایگاهی هم رتبه پُست و مقام تان دست یابید. مثل آن مدیر بیمارستانی باشید که آنقدر شکایت کرد و به اعتبار پُست خود تکیه کرد که مجبور شدند او را به جای اولیهاش بازگردانند. او توصیه کرد مانند آن مدیر عمل کنم که معلوم شود همیشه نمی توان به کارکنان زور گفت و با روشهای نادرست و دور از صداقت همه را از میدان به در کرد. حرف های او درست بود، اما من فاقد چنین روحیه ای بودم. من از آن دسته آدمهایی بودم که اصراری به ماندن در جایگاهی که من را نمی خواستند، نداشتم. من آدم مصر و یکدنده ای نبودم که از در برانند از پنجره باز گردم. از نظر من اگر مسئولین نظر نداشته باشند با قانون نمی شود به نتیجه رسید. می فهمیدم که در سازمانهای ما ضوابط حاکم نیست. قانون و اجرای آن نمیتوانست من را در جایگاه خودم تثبیت کند.
آخرین دیدگاهها