آن روز صبح، آقای ع وارد دفتر پرستاری شد. او دانش آموخته کارشناسی اتاق عمل بود. مدت کوتاهی بود که به عنوان استخدام پیمانی وارد بیمارستان ما شده بود. با دیدن او از خودم سوال کردم خدای من، باز چه شده؟
این اواخر اختلاف های بین او و سرپرستار بخش از حد گذشته بود. اختلاف نظر ها آنقدر عمیق بود که چند نفر از جراح ها به سرپرستار نوشته بودند، او را در سرویس کاری آنها قرار ندهد. رئیس اتاق عمل هم که اَنگ اختلال رفتار به او زده بود. در موقعیتی بود که پذیرفته نمیشد و چیزی را نمی پذیرفت. یک جورهایی انعطاف ناپذیر شده بود.
پاکتی در دست داشت. آن طرف میز نشست و بعد از گلایه و شکایت های فراوان، پاکت را روی میز گذاشت و گفت: این مبلغ کارانه من است و آن را نمی خواهم. پرسیدم چرا آن را به من می دهید؟ به سوال من جواب نداد. چند ماه آینده هم این کار را تکرار کرد. کارانه های او در کشوی میز من انباشت شد و رقم قابل توجهی شد. به طوریکه نگهداری آن همه پول نقد برایم دغدغه ای شد. به پدرش زنگ زدم و خواستم بیاید و امانتی را بگیرد. قول داد می آید، اما نیامد.
در طول چند ماه، نتوانستم مشکلات او را در اتاق عمل حل کنم. طرفین هیچ کدام کوتاه نیامدند و روز به روز اوضاع بدتر و فرسایشی تر شد. مشکل را در شورای اداری مطرح کردم. درخواست کردم که تکلیف من در قبال پول ها مشخص شود. اعضای شورای اداری تصویب کردند که پولها به صندوق دولت واریز شود و فیش آن به آقای ع و شورای اداری داده شود. همان روز به مصوبه شورا عمل کردم. آخر شیفت آقای ع در حالی که کپی فیش توی دستش بود، به دفتر پرستاری آمد. گفت: من پول را ندادم که به صندوق دولت بریزید. باید آن را به دست مستمندان می رساندید.
آقای ع مدت زیادی دوام نیاورد کارش و شغلش را ترک کرد و رفت. من مانده بودم و یک مبارزه باخت_باخت.
آخرین دیدگاهها