منشی یکی از پزشکان مرتب سرفه می کرد. سرماخورده بود و ماسک بزرگی روی صورتش بود. چهره زیبای این خانم تا حد زیادی پنهان شده بود. وقتی که سرفه می زد و دستش را روی قفسه سینه اش قرار میداد می شد استنباط کرد که درد شدیدی بعد از سرفه را تجربه می کند . از سر همدردی جمله ای در مورد سرفه هایش گفتم که الان به خاطر ندارم. ولی همین جمله موجب شد که سر صحبت باز شود. در مورد کودک هفت ساله اش که در طول پاییز و زمستان سرماخوردگی ها مکرر داشته است ، حرف زدیم. او گفت که پسرش خیلی نامرتب است و همه چیز را به هم می ریزد. من هم به شکلی کاملا فی البداهه گفتم که بچه ها همانگونه که از نظم می آموزند از بی نظمی و آشفتگی هم چیزهای زیادی یاد می گیرند . آنان می دانند که هر چیزی که لازم دارند کجاست اما حاضر نیستند همانگونه که ما انتظار داریم مرتب باشند. خانم منشی به من خیره شد. مکث کرد و دیگر هیچ نگفت. حس کردم که او اصلا به من نگاه نمی کند زیرا نگاهش ثابت مانده بود. به دنیای درون خودش سفر کرد. بی حرکتی و ثابت بودن نگاهش این را نشان میداد . بعد انگار که برگشت. گفت پس از این به بعد نباید کاری با اتاقش داشته باشم. نمی دانستم بچه می تواند از این نامرتبی هم چیزی یاد بگیرد.
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها