کتاب کلیدر:
…..تکه ای آفتاب از در به درون افتاد….
…..سفر بی آذوقه از ناپختگی است….
….پستان مادرانه تو چگونه بخشکیده ای دشت….
…..مرغابی ها سینه بر آب زلال می سودند…..
….ماه درویش مجمعه ای آتش روی دهن دیگ گذاشته بود تا برنج دل پخته شود و دم بکشد …..
…..آدم به یک ورق برگشتن زندگیاش وارونه می شود…..
….گاهی وقت ها مهر و محبت به دست خود آدم نیست، قلبی است، از باطن آدم می جوشد……
…..دریغ مندانه….
…..تو دوست و دشمنت را نمیشناسی….
...من اینها را بهتر از تو می شناسم…
.…برعکس این که اخلاق مورچه را دارد، برادرش دست و دل باز است…..نان رسان…..
……خشمی فرو کوفته…..
…عمری می گذرد، عمر هایی میگذرد،هستی هایی بدل به خشت پایه و دیوار و سقف شده است. هستی از هستی برآمده، مردان ما جان خود بخشیدهاند، بنا جان گرفته است. ….ساخته و پرداخته…..
….لبخند به خشم آمیخته….
…..دروغ گونه….
….کرنش…..
…..رفت و با خود گویه کرد…..
…..فرمانروای قلمرو پندار خویش…. این را تنها این را هیچ کس نمیتوانست از او وا ستاند….
….بعضی بدی ها بدجوری به چشم آدم می خورد. آدم را پریشان میکند. اما بعضی بدی ها را آدم دوست دارد می پسندد…
….آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود و گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد دلش بار نمی دهد که با او دست به یک کاسه ببرد….
….آخر بعضی وقت ها که پای دوستی و رفاقت به میان می آید آدم خودش را یله میدهد. یعنی بی خود و بی جهت سفره دلش را پیش رفیق باز میکند. آدم در همچو دمی دلش می خواهد با رفیقش یکی شود. این است که رازهای گور و گم شده زندگانی اش را آشکار می کند. خودداری اش را از دست می دهد و مثل اینکه مدیون طرف باشد بدون جهت به او رشوه می دهد. انگار می خواهد خودش را آسوده کند. مخصوصاً اگر از چیزی ناراحت باشد. خیال می کند با گفتنش باری را از دوش خودش بر می دارد. این است که گاهی بزرگترین سّر زندگانی اش را آشکار میکند و حرفی را که هیچ وقت نباید به زبان بیاورد و به آسانی به رفیقش نقل می کند. حرفی که شاید با سیخ داغ هم نشود از زبانش بیرون کشید، مثل آب دهن بیرون میریزد….
…آدم غریب هم هر روز یک بار و هر سال یک بار دلش میگیرد. آخر هر روز و آخر هر سال، غروب و عید…
…هر رعیتی زمستانش را با دستگیری اربابش به نوروز می رساند.
…ببین کی ها خیال میکنند که نانشان به دست شماها بریده شده؟ من نان کسی را نبریده ام. اما وضعی پیش آمده که نان بعضی ها بریده شده…
….خبر خودش پخش میشود . فقط گوش آدم باید سر راه باد باشد خبر را باد می آورد…..
….او دیگر به خود خو کرده بود.هر چه داشت در خود داشت.حرف هایش را هم با خود می زد. ….در تنهایی بی پایان خود آرام آرام داشت بدل به گرهی از نفرت می شد…
…هرچند خودش اینجا نیست اما چشمش اینجاست. آدم درست را از نادرست تشخیص می دهد…
….پهنای پندار ش را شیطان فتح کرده بود….
…تنها صبوری یا بی قیدی می تواند در شب و روز های بی معنی بر کسالت های مکرر چیره شود…..
…پیوند موسی و ستار از آن گونه بود که پندار و معیاری از آن به دست نمی توان داشت. بیش یا کم نتوان برشمرد…… گره ای کور و دشوار در شناختن چگونگی این پیوند بود…
…زبان با زبان هم ساز است و گفت با گفت نه گفت با مشت و زبان با تازیانه….
…. در قلمرو دشمن و تازیانه چه جایی گفت و کلام؟؟
…..حیرت از اینکه آدمی بی هیچ دعوا و کینه خصوصی، میتوانست آدمی دیگر را چنین کتک بزند و با دهانی پردشنام به او پرخاش کند……
…. مردی که در چشم موسی ، چشم او بود….
….برخوردار از نظمی که بر تو آشکار نیست….
…..باریکه نوری از سقف فرو می تابد و بیشمار ذرات گنگ، پیدا و ناپیدا می شود…..
….بافت لحظه های تو را ، لحظه های درون تو را دیگری در چنگ و اختیار گرفته است و این دیوانه ات میکند. عمر تو در شیشه، در دست دیو……
…… نگاه به پیکر از کار افتاده ستار داشت…..
…خوب …جوانی است، دیگر. آدمیزاد در سن و سال تو، گاهی به کارهایی دست میزند که برای خودش به غیر از ضرر چیزی ندارد…….
…. این روزها کارهای دیگری باب روز شده است جوانهایی را میبینم که کله پا شده اند. دخل و ضررشان را حالی نمی شوند .موسی سر فرود افکنده گفت: همچون جوانهایی لابد شکمشان سیر است. پیر خالو با فوت به اجاق دمید سر برداشت و گفت: نه! دست بر قضا شکمشان هم سیر نیست. بدتر از من و تو یک لاقبا هستند. چشم و گوش شان باز شده….... هرکی یا هرچی اما جر و بحث یاد مردم داده. جایی نیست چهار نفر را ببینی که از کارهای مملکتی حرف نزنند. دلال های پوست و پشم و روده هم این روزها از سیاست حرف میزنند. انگار کار و زندگانی ندارند این مردم. کونشان برهنه است، معطل شامشب شان هستند، اما حرف ها می زنند که زیر هر کدامش یک قاطر زه میزند…..
…آدمیزاد گاهی فریب خوشزبانی این و آن را میخورد هیچکس از بیراهه به منزل نرسیده است…..
…من با پدر تو با خودم و با خدای خودم عهد کردم که تا چشمم به این دنیا باز است مراقب زندگانی تو باشم…
….. دلم از این نامرد ها صاف نمی شود…….
…. پیری است دیگر زور و قوت آدم پیر می آید به جان اش چه کارش میتوان کرد…
…عرق را با دستمالی مچاله شده سترد…..
….کاش از این همه دیدن هایم یک گندم چیز فهمیده بودم…
…..فردا به هم می رسیم……
…وسیله کار آدم که جور نباشد کارش از پیش نمی رود….البته دل و بازوی مرد عمده تر است……
….او به خودگویی های همسرش عادت کرده بود…..با صدای بلند فکر می کرد……
.…..همین که بتوانی دیگری را در گمان تهمت بدکرداری خود قرار بدهی نیمی از خطر را به دور کردهای از خود…
….دنبال کار خودشان میروند اما حرف دیگران را میزنند….
…. این زن از بام تا شام به حد دو مرد کاری زحمت می کشد….
…… خدا را خوش می آید که این جور در و دروازه دهن هایتان را باز کنید و هر چه لایق خودتان است، بار او کنید؟
….حریفی جعلی به ابعاد تمام نیروی پندار….
.….جدالی پیروزمند هم در ظفر و هم در شکست….
….شکسته و ورشکسته…..
…در متن مرافعه ای مستمر که با زن خانه داشت…
…او چه چیزی را می بیند که ما نمی توانیم ببینیم. اما همه اش همینی نیست که آشکار است. یک چیزهایی هم باید پنهان باشد. یک چیزهای دیگری هم باید باشد که از چشم امثال من پوشیده هستند. آن چیزهای پوشیده چه هستند؟ آن چیزهایی که می توانند این جور آدم را سر شوق بیاورند و سرزنده نگه دارند…
…برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند اول استقلالش را می دزدند و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند آن مردم را به خودمحتاج میکنند با این احتیاج وا مانده است که آدم خودش را از دست میدهد. خوار و زبون میشود و به غیرخودی وابسته میشود و نوکر میشود و می شود مثل کفش پای آنها ، مثل نی سیگار آنها ،حتی مثل تیغه شمشیر آنها. وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم میزند……
…. او چیزی را می بیند که من که ما نمی توانیم ببینیم.
….اما همه اش همینی نیست که آشکار است. یک چیزهایی هم باید پنهان باشد. یک چیزهای دیگری هم باید باشد که از چشم امثال من پوشیده هستند. آن چیزهای پوشیده چه هستند؟ آن چیزهایی که می توانند این جور آدم را سر شوق بیاورند و سرزنده نگه دارند……
…دزد ها هستند که دیگران را دزد میشمارند….
…راه بیفتم دنبال حق خودم و آن را گدایی کنم....
یک پاسخ
سلام
خیلی لذت بردم
👍👍👌👌