امروز به سکوت عامدانه و بدخواهانه خودم اعتراف می کنم.
داستان از این قرار بود که در جلسه های پی در پی شورای اداری مشخص شد که مشکل ما به دست خودمان حل شدنی نیست. باید از پشتیبانی دانشگاه کمک خواسته شود. رئیس شورا گفت که تا روز موعود اعضای شورا پیشنهادات و دیدگاههای خود را مکتوب کنند. قبل از جلسه اصلی هماهنگی های مجدد را انجام داده و با دست پُر و چند پیشنهاد قابل اجرا در جلسه حاضر خواهیم شد.
ساعاتی قبل از جلسه، طبق برنامه دور هم جمع شدیم. متاسفانه به جز من کسی پیشنهادش را مکتوب نکرده بود. اعضای شورا گفتند مباحث را در ذهن دارند و نیازی به نوشتن احساس نکردهاند. جالب اینکه رئیس هم قبول کرد و اعتراضی نکرد.
رئیس نگاهی به نوشته های من انداخت. منشی را صدا کرد و برگه را به او داد و گفت به تعداد اعضای شورا کپی شده و به هر کسی یک نسخه داده شود. من به حد غیر قابل وصفی آزرده خاطر شدم.
چرا؟
برای اینکه از انجام دادن کاری که به خاطر آن ساعت ها وقت صرف کرده بودم، به جای پاداش چیزی جز مجازات در نمی یافتم.
از خودم می پرسیدم
– چرا یک تشکر خشک و خالی هم نکرد؟
– چرا موقع ارسال به کپی از من اجازه نگرفت؟
– چرا به راحتی همه را تبرئه کرد؟
-چرا کسی را به خاطر اینکه کارش را انجام نداده بود، زیر سوال نبرد؟
احساس میکردم که چیزی از ما دزدیده شده که قادر به بازپسگیری آن نبودیم. مالکیت آن فکر و آن پیشنهاد های خلاقانه به دفتر پرستاری و زیر مجموعه اش، تعلق داشت.
رئیس حرمت آن را حفظ نکرد و آن را به عنوان ما حصل کل شورا تلقی نمود.
بدیهی بود که هر عضو شورا می توانست فکر کند و پیشنهادهایی بدهد و آن را بپرورد. ولی آنها از دسترنج دفتر پرستاری استفاده کردند.
بنابراین از شدت ناراحتی در جلسه اصلی مُهر سکوت بر دهانم زدم. با سکوتم همه را دچار مشکل کرده بودم. با این کار اعضای شورا تنها ماندند. آنها نمیتوانستند ابعاد پیشنهاد را برای پشتیبانی توضیح بدهند. در قبال سوالات مختلف گیر میکردند و کسی نبود کمکشان کند، زیرا حاصل تلاش فکری و ذهنی آنها نبود.
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها