دخترک گمشده

عصر برای پیاده روی از خانه بیرون آمدم. هوای بهار بارانی بود. در مسیر متوجه شدم دخترکی حدود پنج ساله توسط عده ای احاطه شده است. دخترک در وسط ایستاده بود و آقایی مسن، دو تا خانم و یک آقای جوان در حال سوال پیچ بچه بودند.معلوم بود که گم شده است.  دخترک به این سو و آن سو نگاه می‌کرد و در جستجوی چهره آشنای مادرش بود، اما همه غریبه بودند. با توجه به اینکه آن چهار نفر در صدد کمک به او بودند، من مکث نکردم. به مسیر خودم ادامه دادم و از میدان اصلی ائل گلی برگشتم.  در مسیر برگشت، هنوز هم آن ها همانجا ایستاده بودند. احتمالاً حدس می زدند که مادر بچه در همان مسیر دنبالش می گردد. قدم هایم را آهسته کردم. شنیدم که دخترک گفت من مسیر خانه مان را بلد هستم. آقای مسن گفت راه بیفت با هم برویم.  خانه تان را به من نشان بده.  آن سه نفر بچه را به ما سپردند و رفتند. من با آن آقای مسن و دخترک به سمت خانه راه افتادیم. دخترک در مسیر گفت که اسمش زهراست و همراه مادرش بیرون آمده است. تلفن کسی را هم بلد نبود. وقتی به یک خیابان فرعی رسیدیم گفت باید اینجا برویم. چند قدم بیشتر نرفته بودیم که از دور مادرش را دید. فریاد زد مامان مامان!
سپس شروع به دویدن کرد و با سرعت از ما دور شد. من و آقای مسن با همان سرعت به راهمان ادامه دادیم. یک لحظه  با صدای بلند فکر کردم و طوری که آن آقا هم شنید گفتم: “حالا نگاه کنید مادرش به جای آغوش گرفتن و اطمینان دادن بچه را تنبیه خواهد کرد.”
حدس من نه تنها درست بود، بلکه خیلی بدتر هم شد. یک کتک کاری خیابانی به راه افتاد. در حالی که کودک مشت و سیلی می‌خورد. مادر بدون توجه به آن همه نگاه‌های رهگذران به سر و پشت بچه مشت فرو می کوبید. بعد بدون مکث راه افتاد و کشان کشان بچه را برد.
ما که به نزدیکی آنها رسیدیم، بی اختیار شروع به نصیحت مادرش کردیم. ما گفتیم که او ترسیده،  تنها مانده و مضطرب شده است. به جای این رفتارها،  او را بغل کنید  و آرامش کنید.
مادرش طوری به ما نگاه می کرد که انگار خودش نیست. انگار که تازه از خواب بیدار شده است. انگار که اصلاً با فرد چند ثانیه قبل متفاوت است. بعد از شنیدن حرف های ما در کسری از ثانیه عوض شد. شروع به تشکر کرد و دست بچه را در دستش نگاه داشت و نگاهی عجیب و اطرافش کرد. گویی تازه فهمید کجاست و چه کرده است؟
خداحافظی کردیم و راه افتادیم در حالی که همه ما به فکر فرو رفته بودیم. نیاز به بازخوانی این چند دقیقه از  عمرمان داشتیم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *