عبارت “یکی بود یکی نبود” در اول قصه های دوران کودکی مان معنایی داشته است. صرفاً عبارتی تکراری برای شروع قصه نبوده است.
شاید می خواستند داستان را با یک فلسفه و رویکرد واقع بینانه شروع کنند. می خواستند ابتدا واقعیت در ذهن شنونده حاضر باشد، بعد روایتی خیالی یا پهلوانی به آن پیوند زده شود. تا شنونده در داستان غرق نشود و همه آن را باور نکند. بلکه پیام اصلی را دریافت نماید.
می خواستند در ابتدا شنونده را در مسیر درست قرار بدهند و بعد داستان را آغاز کنند.
میخواستند شنونده هوشیارانه قدم به دنیای قصه بگذارد. بداند کجاست و دارد به کجا میرود.
میخواستند هدفمند و مطابق فلسفه خلقت شروع کنند.
بعصی وقتها عبارت “یکی بود یکی نبود ” را در شروع قصه نشنیدیم زیرا تکراری و بی هدف به نظر می رسیده. شاید هم ضمیر ما متوجه عظمت آن بوده است.
شاید کلیت معنا در ذهن ابداع کننده آن بوده است و او آغازگر زنجیرهای است که مفهومی به نسل های دیگر منتقل کرده است.
“یکی بودن و یکی نبودن” چه چیزی را در ذهن تان تداعی می کند؟
همواره یکی هست و یکی هم نیست.
شاید آن یکی که نبود، کسی است که اگر بود، بهتر بود. اگر آن غایب، حاضر می بود، زندگی ما بهتر می شد. آنی که نیست گمشده زندگی ماست. چشممان خیره به بازگشت اوست. آنی که نیست همانی است که در انتظار بودنش قصه را گوش می کنیم. با گوش سپردن به قصه فریادهای فراق او را دقایقی خاموش می کنیم. قصه ما را سرگرم می کند. حواسمان پرت می شود تا مدتی با نبودن او بسازیم.
یکی بود یعنی همانی که هست. آنقدر هست که دیده نمی شود. آنکه وجود دارد اما به حساب نمی آید. منبعی که هست. دارایی که متوجه آن نیستیم. زیرا همیشه بوده است، این همواره بودن او را پنهان و محو کرده است.
آخرین دیدگاهها