آه از دست بابام…

وقتی که در دانشکده دندانپزشکی کار می‌کردم، شاهد استرس‌های کارکنان و دانشجویان بودم.
ما همیشه کمبود پرسنل داشتیم. تعداد کارکنان برای ارائه خدمت به دانشجویان، تناسبی با نیازهای آنها نداشت. بعضی وقتها هم وسایل و مواد دندانپزشکی کمیاب بود. باید به صورت سهمیه ای مصرف می‌شد تا هم دانشجویان فرصت یادگیری داشته باشند و هم بیماران فرصتهای درمانی را از دست ندهند. اجرای سهمیه بندی هم نیاز به پرسنل کافی داشت که ما از آن محروم بودیم.
کارکنان پرستاری و منشی های بخش باید ابزارها و مواد مورد نیاز دانشجویان را در اختیار آنان قرار می دادند و پس از انجام درمان های لازم همان وسایل را تحویل گرفته و بسته بندی کرده و به مرکز استریل می فرستادند تا برای روز بعد آماده استفاده باشد. مرکز استریل هم بازه زمانی محدودی برای تحویل گرفتن بسته ها و روشن کردن دستگاه ها داشت. بعد از گذشت آن زمان تحویل دادن وسایل کمی بحث و مذاکره نیاز داشت.
طبق برنامه آموزشی دانشجویان فرصت محدودی داشتند. باید در یک بازه زمانی معین وسایل را گرفته، اقدامات را انجام داده و وسایل را پس می دادند. طبیعی بود که با کمبود کارکنان امکان در اختیار قرار دادن سریع بسته های استریل مقدور نبود. از سوی دیگر گاهی درمان بیمار با مشکلاتی روبرو می‌شد که زمان بیشتری را طلب می کرد. در کل پس دادن وسایل در مهلت مقررچندان آسان نبود. آنها باید سرموقع کارها یشان را تمام می کردند تا بقیه زنجیره ارائه خدمت درست عمل کند. با این برنامه فشرده همه تحت استرس بودند تا در مهلت زمانی مشخص کارشان را به پایان برسانند.

روزی یکی از دانشجویان موفق نشده بود که وسایل را سر موقع به منشی بخش تحویل دهد. منشی تذکر داده بود که زودتر وسایل را بیاورد. او هم سعی کرده بود اما کارش به درازا کشید. در این مرحله با توجه به استرسی که هر دو طرف با آن روبرو بودند، بین آنها مشاجره سختی پیش آمده بود. دانشجو که خیلی عصبانی شده بود، گفته بود: آه از دست بابام که من را مجبور کرد مثل خودش دندانپزشکی بخوانم. حالا هم در هر بخشی یک جوری دچار مشکل می‌شوم. این هم از مشکل امروزم. همه غر می‌زنند که دیر شد دیر شد!!!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *