هر صبح که چشمانم را باز می کنم در عالم معنا شما را میبینم، که قبل از من بیدار شده اید.
نمیدانم چه هستید؟
به من نگاه میکنید با شیطنت و بدجنسی می گویید: امروز اتفاق بدی می افتد. میخندید. قهقهه شیطانی سر می دهید. ادا و اطوار در می آورید. شکل درست میکنید.
من را نگران و مضطرب می سازید. تکرار میکنید: امروز اتفاق بدی خواهد افتاد. دیروز آخرین روز خوش تو بود.
من باورم میشود. نگران میشوم. دلم میگیرد. با تردید به ادامه روز نگاه می کنم. بعد از مدتی یادم میرود که چه سمی توی ذهن من وارد کرده اید. به کارها و برنامه هایم رسیدگی می کنم.
شب که میخواهم بخوابم. میبینم که همه آن ترس هایی که ایجاد کردید، یکسره توهم بودند و یک روز خوش و خوب رقم خورده است.
می بینم که کار شما فقط ترسونادن من و خالی کردن ته دلم است. باز هر روز گول می خورم. باز هر روز می بینم که همه چیز رو به راه است و فقط تهدیدی بوده است تا شما کیف کنید، من هم بترسم.
آخرین دیدگاهها