خود را در یک خیابان باریک با درختان بلند در دو طرف آن و نزدیک به یک میدان بزرگ نیمه تاریک میبینم. در کنار من یکی از همکاران سابقم ایستاده است. دختر کوچکش هم در کنار او ایستاده که باید شش ساله باشد. در آن طرف خیابان بنایی بلند قرار دارد که یکی از پنجره های آن باز است. یکی از دوستانم از پنجره باز با ما حرف میزند. او از ما دونفر خیلی دور است. اما صدایش نزدیک است از ان ارتفاع برای ما چند شیء میاندازد که پیش پای ما روی زمین میریزد. تعدادی گیره مو و گل سینه نقره ای است. با صدایی که از نزدیک می شنویم، می گوید این ها را در کارگاه خودشان تولید کرده اند و محصول را به ما هدیه می دهد. دختر کوچک همکارم دوتا از گل سینه ها رو زیبا را برمیدارد و بقیه گیره های مو برای من می ماند. توی دلم گفتم کاش یک گیره و یک گل سینه برمیداشتی.
در صحنه ای دیگر، در خوابی دیگر، در روزی دیگر، در پشت بام یک خانه بزرگ قرار دارم. سطح بام را با ورقه های ایزوگام نقره رنگ پوشانده اند. آفتاب می تابد اما خیلی داغ نیست. چشم انداز پیش رو یک فضای وسیع سبز و درختان انبوه در دوردست ها است. من دوتا تابلو را که نزدیک لبه بام نصب شدهاند، می خوانم. تابلو ها سفید هستند و متنی که نوشته شده است قرمز. چیزی در مورد یک نویسنده نوشته شده بود. بیشتر شبیه یک اسم بود. ولی از همان اسم من متوجه شدم که می گویند ما خانه او را خریده ایم و ایشان به محلی دیگر رفته اند.
آخرین دیدگاهها