خواب نوشت پنجشنبه سی و یکم شهریور هزارو چهارصد و یک

در خواب دیدم،ما که نمیدانم چندنفر هستیم یا چه کسانی هستیم به سفر رفته ایم. هر جا که هست همه ترکی حرف میزدند و من فکر می کردم که خیلی از تبریز دور نشده ایم. تنها کسی که در این خواب می شناسم و حضور دارد دخترم است. اتاقی در هتلی را به ما داده اند. اتاقی است بزرگ و وسیع در دو سوی آن تخت خوابهایی گذاشته شده است. وسط یک محوطه نسبتا بزرگ برای رفت و آمد می بینم. ورودی در اتاق یک طرف سرویس بهداشتی است. در قسمتی از کنار پنجره بزرگ یک میز ناهار خوری حدود هشت نفره گذاشته اند. دور میز نشسته بودیم انگار تازه رسیده بودیم و داشتیم خستگی مان را رفع می کردیم. مادرم یک تی شرت لیمویی را نشان داد و گفت میخواهی به تو بدهم و بپوشی گفتم نه خودم لباس دارم آن را خودت بپوش . می خواستم بلوزم را به او نشان بدهم که دیدم یک بلوزی که تا به حال نداشتمش بر تن کرده ام. خاکستری بود. با اینکه نشسته بودم اما همه تنم را به صورت کامل می دیدم . همه قامت خودم را در حال ایستاده مشاهده می کردم. بلوزی که به تن داشتم در یک لحظه عوض شد و به جایش یک مانتو تابستانی بلند با رنگ سبز تیره با دوخت های تزئینی طلایی دیدم. چقدر در نظرم زیبا بود و از داشتن ان شاد بودم. لباس های من در هر نگاه طوری دیگر بود و همه آنها تازگی و زیبایی داشتند که لذت می بردم.

بعد از ما یک خانواده دیگر وارد اتاق می شوند. بیشتر آنها خانم های محجبه هستند . مقنعه سبز کم رنگ یکی از خانم های جوان توجه من را جلب می کند. نگاهشان می کنم و در دل می گویم که هتل دار از کجا می داند که آیا ما قانع خواهیم شد که این چند نفر هم در اتاق ما باشند. بعد هم می گویم این کار همیشگی آنهاست حالا یک استدلال هایی می کنند و وعده هایی میدهند تا ما راضی می شویم آنها هم اینجا باشند. از طرف دیگر چون همه آنها خانم هستند لازم نیست ما حجاب را رعایت کنیم. آنها باید به خاطر همراهان آقا در جمع ما مواظب باشند. یک تخت با رو تختی صورتی میبینم. یک تخت یک نفره هم کمی آن طرف تر است که سهم آنها از اتاق است. اما آنها نگاهی کردند و با هم پچ پچ کردند و رفتند .

می خواستم آشغال توی سطل بیاندازم. ولی کیسه زباله نداشت. یک کیسه را توی سطل گذاشتم تا اشغال هایی که ریخته خواهند شد توی ان باشند سطل کثیف نشود. زنی خدمتکار وارد اتاق شد مثل کمک بهیارهای بیمارستان روپوش سفید پوشیده بود و آستین های خود را بالا زده بود . چاق بود و فربه. ابروهای بالابرده اش توجه من را جلب کرد. به او گفتم که کیسه زباله بیاورد. او هم رفت اما غر غر می کرد. نمی دانم چه گفت که در جوابش گفتم که ما هم پول داده ایم و از این پول ها روزی شما تامین می شود.

مردی که او هم لباس کمک بهیاری به تن داشت وارد شد. گویی من او را می شناختم. نگاهش کردم او هم به من نگاه کرد. معلوم بود که او هم من شناخته است. احساس کردم بعد از بازنششتگی به کار در هتل پرداخته است. ولی که دور می شد دیدم که پشت روپوش او یک کاغذ بزرگ چسبیده است و خودش خبر ندارد. رویش نوشته بود جرج کبیر.

دخترم می گوید مامان قبل از من کسی به دستشویی رفته است و آنجا را تمیز نکرده است. یادم می آید که من کمی قبل دستشویی بودم. به طرف یک دستشویی در یک جای دیگر رفتم. انگار که آن اتاق محو شد و در یک موقعیت مکانی دیگر قرار گرفتم. به دستشویی رفتم و دیدم که دستشویی آلوده است. نمی فهمم که من چرا باید چنین اشتباهی کرده باشم و دستشوی را نظافت نکرده باشم. آن دستشویی یک اتاق بزرگ با رنگ های قهوه ای بود . کف دستشویی دیوارها و حتی پنجره های وسیع و بزرگ آن با پرده های کلفت قهوه ای رنگ پوشیده شده بود. معلوم بود که صبح است زیرا نور خورشید از لابلای پرده ها به داخل می تابید. مجلل بودن دستشویی خیلی عجیب بود. وقتی که دوباره نگاه کردم دیدم که یک دیوار دستشویی وجود ندارد و به جای دیوار یک ردیف پله که به اندازه کف اتاق پنها دارند به سمت پایین میرود . به آنجا پا نگذاشتم اما توی دلم گفتم هر وقت کسی به دستشویی می آید آن دیوار وجود دارد و وقتی که کسی نیست راه به قسمت دیگری از ساختمان از طریق این پله ها مقدور می شود .دستشویی یک کلید برای روشن کردن چراغ داشت. وقتی که وارد شدم دیدم که دستم را به سوی آآن کلید برق بردم روشن هم کردم ولی چون آفتاب از لای پرده های جلوی پنجره به داخل تابیده بود دوباره خاموشش کردم. بعد محیط من باز هم عوض شد. دیدم که در کنار یک دیوار با یک پارچه کثیفی های خودم را می پوشانم. از دخترم می خواهم که نیاید تا آن صحنه را جمع کنم اما او گوش نمیدهد و میاید و آن صحنه را می بیند .

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *