شربت آبلیمو

در سالهای خیلی دور که رفتن به مرثیه یک کار معمولی و یک قبول دعوت میزبان تلقی می‌شد با صاحب خانه مان به منزل همسایه رفتیم. آنها دیوار به دیوار ما بودند. ما در طبقه دوم مستاجر بودیم و از پنجره ما قسمتی از حیاط آنها دیده می شد. آنها به لحاظ تعداد شان و نیز اعتقادات خود، پر رفت و آمد بودند. ارتباط ما با آنها در حد سلام و علیک بود. گاهی در کوچه و خیابان همدیگر را می دیدیم، ولی همواره ما را در محاسبات خودشان به عنوان مهمان مرثیه به حساب می آوردند. مرثیه های آنها به صورت مناسبتی و منظم بود.

از طریق صاحب خانه من را هم دعوت می کردند. وقتی که قرار بود مرثیه‌ای برگزار شود، افراد بیشتری در خانه جمع می شدند و امورات نظافتی و تدارک استقبال از مهمانان را انجام می دادند. همکاری آنها فوق العاده قوی بود. گویی هر کسی می دانست چه باید بکند و کدام بخش کار مسئولیت اوست. خانه آنها از نظر مساحت کوچک بود و در سه طبقه بنا شده بود. یک طبقه برای نشیمن و سرویس بهداشتی اختصاص داده بودند. یک طبقه اتاق مهمانی و محل برگزاری مرثیه بود، و طبقه همکف هم انباری، آشپزخانه در نظر گرفته شده بود.

به نظرم تعداد دخترهایش بیشتر بود. نمیدانم چهار یا پنج تا دختر داشت. یکی از آن‌ها را خوب به یاد دارم. دختری زیبا و رسیده بود که چشمایی سیاه و براق داشت. موهای بلندش را می بافت و پشت سرش می انداخت. پر از شور زندگی و با نشاط بود، ولی زندگی خوبی نصیبش نشد. چون همسر معتادش به زندان افتاد و اومدت های طولانی به منزل پدرش برگشت.

دختران و فرزندان پسر دیگر ، اندازه آن دختر جلب توجه نمی کردند و همگی خیلی معمولی بودند.

یکی از مرثیه هایی که در تابستان گرم و آتشین بود، را به خاطر دارم.

من به همراه صاحب خانه مان به آنجا رفتیم. مدتی که گذشت، پنجره های باز کفاف کم شدن گرما را نداد. همه در حال خفه شدن بودند. تعداد مهمان هم زیاد بود و بنابراین همه کلافه بودند.

پسر کوچک خانواده با یک بطری شیشه ای آبلیمو از بین تعداد زیاد خانم های چادر سیاه با زحمت خودش را به قسمتی از اتاق رساند، که با یک دیوار کوتاه جدا شده بود. مقداری پول که در مشتش دیده می شد، حاکی از آن بود که همین الان از جایی خریداری کرده و بقیه پولش را در دست دارد. بعد از چند لحظه برای مهمانان شربت آبلیموی خنک و گوارایی در لیوان های بزرگ سرو شد.

هنوز هم طعم بی نظیر شربت را در کام خود احساس می‌ کنم. هنوز همان خنکی دلپذیر که تمام وجود مرا از التهاب گرم و انداخت را به خوبی یاد دارم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *