خواب نوشت سه شنبه پنجم مهر هزارو چهارصد و یک

در خواب دیدم که به همراه مادرم و پسرم در جزیره کیش هستیم. ما به آنجاماشین برده بودیم. مادرم پشت رل نشسته بود . گویی جوانی او را میدیدم اما من و پسرم سن اکنون خود را داشتیم. من جلو نشسته بودم . وقتی که مادرم دور زد من دیدم که گل هایی که در آستانه غروب و زیر شعاع نور افقی خورشید قرار دارند با حرکت ما از رنگ زرد و نارنجی به رنگ بنفش تغییر یافتند. این را به زبان آوردم گفتم نگاه کنید ما که حرکت می کنیم رنگ گل ها عوض می شود. پسرم تایید کرد زیرا همراه با من آن را دیده بود. یک لحظه من با وجود اینکه توی ماشین بودم و آن گل ها و آب های اطرافشان دور بودند نگاه من به آن گل ها بسیار نزدیک شد. دیدم که گل ها دو بخش دارند. یک قسمت آنها مثل گلهای شاه پسند زرد و نارنجی و ترکیب دو رنگ است و یک قسمت شبیه زنبق هستند. روی یک پایه یک گل با دو نوع گلبرگ رشد کرده بود.

ماشین در یک مسیری که جاده نبود ولی قابل رانندگی بود به پیش می رفت. ماشین روی مسیری که رویش را چند سانتی متر آب پوشانده بود می رفت. مادرم می گفت که من برای بزرگ کردن شما خیلی زحمت کشیده ام. من هم احساس می کردم این زبان من است که در دهان او می چرخد و حرف می زند. به یک منظره باز و با چشم انداز وسیع رسیدیم. پیش رویم یک تپه بزرگ و آب و درختان را میدیدم. به مادرم گفتم که این قسمت جزیره را دیدیم. برویم به قسمت قدیمی آن تا آنجا را هم ببینیم. بدیهی بود که ما مسیررا نمی شناختیم. موبایل خودم را دست گرفتم تا مسیر را تعیین کنم. صفحه آن روشن بود و یک تصویر ترکیبی از صورتی و بنفش را نمایش میداد. شارژ آن رو به اتمام بود. هفت درصد را نشان می داد. به پسرم گفتم گوشی من شارژ ندارد . پاوربانک را در خانه جا گذاشتم تو گوشی ات را بده تا مسیر را پیدا کنیم. او گوشی را داد و کمی ناراضی به نظر رسید . گفت پاور بانک برای خانه است یا برای بیرون . آخر آدم پاور بانک گوشی را در خانه می گذارد و بیرون می آید. من پاسخی ندادم زیرا که او حرفی درست گفته بود. من باید حواسم را جمع می کردم. گوشی قرمز او را گرفتم . یک نقشه نمای شب را نشان میداد. اما مسیر را تعیین نمی کرد . من تشخیص نمی دادم کجای آن نقشه قرار گرفته ام و چه مسیر را باید در پیش بگیرم.

در جزیره به خرید رفتیم. به یک فروشگاه وارد شدیم که لباس بخریم . من و پسرم به طرف یک اتاقک راه افتادیم. میدانستیم باید از آنجا چوب رختی برداریم و بعد به انتخاب لباس بپردازیم. چوب رختی ها بسیار متفاوت بودند. من نگاه میکردم و نمی توانستم بفهمم که چطور لباس را باید به ان آویزان کرد و بعد به صندوق نشان داد تا قیمت آن را بپردازیم. آنها را به دیواری آویختم و در فکرم دنبال جواب سوال بودم. یک زن از کنار من رد شد . گفت که تا شهریور اینجا می مانم تا بهترین خرید را در تخفیف های عالی بگیرم. من حساب کردم که الان اواخر مرداد است و این زن قصد دارد یک و نیم ماه اینجا بماند تا خرید هایش کامل شود. به نظرم عجیب آمد. یک زن دیگر را دیدم که با قبلی حرف می زد . فکر کردم او هم مشتری است . ولی او جلوی یک در نیمه باز ایستاد و گفت که از کیف هایی که اینجا چیده ام بازدید کنید و بخرید. از لای در میدیدم که یک فروشگاه پر از کیف آنجاست.

در صحنه ای دیگر در خانه هستم. جایی که در آن زندگی می کردم اما اکنون برایم کاملاً نا آشنا است. گویی من کسی دیگر بودم که آنجا زندگی می کردم. شاید یک دنیای دیگری که آنجا هم زندگی می کنم. خانه به شکل اتاق هایی در یک ردیف بودند که همگی رو به خورشید بودند . یکی از این اتاق ها جایی بود که مادرم و یک خانم خدمتکار حضور داشتند. خدمتکار زنی جوان و با هیکل موزون بود. لباس زرد متمایل به خردلی به صورت بلوز و شلوار پوشیده بود. دور سرش یک روسری زرد را پیچیده بود و مثل یک کلاه به نظر می رسید زنی زیبا و دلفریب بود. می خندید و شاد و سرحال بود. از اینکه در کنارمان چنین کسی بود احساس خوبی داشتم. او کنار ما حرف میزد و پیش ما می نشست و با خنده و خوشحالی کنارمان در روی یک صندلی پارچه ای بزرگ دراز می کشید.

من در یک اتاق نماز خواندم . چادر و جانماز را جمع کردم و تا کردم و در جیب بیرونی یک کیف کوله پشتی قرار دادم . به نظرم من مسافر یا مهمان بودم و باید وسایلم را در کوله پشتی می گذاشتم. یک نفر که چهره اش را نمی دیدم گفت که جانماز را توی کیف نگذار من الان می آیم تا نماز بخوانم.

در صحنه ای دیگر یک دستشویی را می بینم که درش به صورت آهن ربا است و دستگیره ندارد. همینطوری که هل میدهیم آهن ربا شل شده و باز می شود و دوباره با کشش آن بسته می شود. انگار که منزل عموی مرحومم است. ولی گاه هم نیست. دستشویی یک فضای بزرگ به اندازه یک اتاق بود. چهار قسمت داشت. یک قسمت وان بود که با یک پرده آبی روشن پلاستیکی از سایر قسمت ها جدا شده بود. لبه های پرده هم آهن ربا داشت و درست سر جایش چفت می شد. قسمت دوم یک دستشویی فرنگی بود بعد یک دستشویی ایرانی بود و درست کنار پنجره بزرگ رو به حیاط یک دوش نصب شده بود و حمام بود. کف آنجا با کاشی های سورمه ای رنگ گلدار پوشیده شده بود.

در صحنه ای دیگر در خانه فعلی مان هستم. به طرف سینک ظرفشویی رفتم د رحالی که احساس می کردم تنها نیستم و کسی در کنار من است یک بطری نوشابه را به داخل سینک ریختم. بعد از آن با خودم گفتم آخر من چرا باید نوشابه قابل خوردن را توی فاضلاب بریزم. یک لحظه بعد دیدم که فاضلاب جوشید و بالا آمد . مقداری جرم داخل لوله ها که کنده شده بود به سنیک ریخت و دوباره در داخل فاضلاب فرو رفت. من دیدم که مسیر آب باز شد . کسی که در کنار من بود حرف نمی زد. اما من نگاهش را میدیدم که با تعجب توی سینک را می نگریست.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *