در خواب دیدم که در کناره یک استخر بزرگ ایستاده ام. محوطه بسیار بزرگ بود و استخر در یک گوشه ساخته شده بود. همه جا سفید بود کف استخر و دیواره ها و محیط بیرون هم سفید طراحی شده بود . خانم ها توی آب شنا می کردند و بعضی در کنار استخر دراز کشیده بودند. هوا آفتابی نبود اما آنها حمام آفتاب می گرفتند.
الان تعجب می کنم اما وقتی نگاه می کردم کاملاً عادی به نظرم می رسید. یک آقای میانسال با موهای سفید چشم های آبی که به زمین نگاه میکردو بلوز آبی کاربنی جلوی من سبز شد. به او گفتم که الان تایم بانوان است نباید اینجا باشد. کاغذی که در دست داشت را بلند کرد و گفت که باید امضا بشود. اما نگفت چه کسی و چرا. بعد آقایان بیشتر و بیشتری وارد محوطه استخر شدند.
در صحنه ای دیگر من در طبقه بالایی استخر هستم. دو اتاق پیش رویم قرار دارند . در هر دو بیمار بستری کرده ایم. در یکی مردی است که روی تخت افتاده است و سه پسر که فرزندانش هستند دورش ایستاده اند. در دیگری شخصی عالی رتبه بستری شده است. او بدنی ورزیده و ورزشکار دارد . بازوهایی که در اثر ورزش بزرگتر از حد عادی هستند. بالا تنه اش لباس ندارد. دور تختش پر از وسایل توانبخشی است. انگار که پاهایش فلج شده است یا توانایی راه رفتن را از دست داده باشد. می خواهد بلند شود و به دیدار بیمار دیگر برود. من کمکش می کنم. پرستار آن دو بیمار هستم. می خواهم شخص عالی رتبه را به دیدار دیگری ببرم. عالی رتبه کمک میخواهد زیر بغل را می گیرم تا بلند شود و به حرکت در بیاید. به اتاق دیگر می برمش. تا پسرها او را می بینند از اتاق بیرون می روند. او می ایستد به بیمار نگاه می کند.
در همان استخر دختری با مانتو شلوار و یک شال مشکی دنبال کسی می گردد که راهنمایی اش کند . من از او می پرسم چه میخواهد. می گوید که در این دوره آموزش شنا ثبت نام کرده است. مربی را می شناسم دختر را پیش مربی می برم. اما مربی دروغ می گوید و دست به سرش می کند و می گوید که در دوره بعدی منتظر اوست.
او را روانه بیرون می کند. بعد از رفتن دختر از مربی علت را پرسیدم. مربی شنا گفت طبق این کاغذ او بیمار است و تاب شنا کردن و یاد گرفتن شنا را ندارد. بنابراین نباید در دوره آموزشی باشد. من به او پرخاش کردم گفتم که چرا دروغ گفتی چرا آن نوجوان شکننده را امیدوار کردی . چرا گفتی که دوره بعد اسمش را خواهی نوشت . تو که به خاطر خودش صلاح ندانستی چرا به خودش واقعیت را نگفتی. مربی به صورتم نگاه کرد و هیچ جوابی نداد.
در صحنه ای دیگر در حال راندن ماشین هستم در یک جاده خاکی که نزدیک دریا است. ناگهان فرمان ماشین توی دستم خرد شد . فرمان به کلی شکست و حدود یک چهارم یا کمتر روی میله فرمان ماند . من به آن تکه آبی رنگ فرمان نگاه کردم و با خودم گفتم با همین تکه خودم را به تعمیرگاه می رسانم. قرار بود از روی یک پل طولانی و باریک بگذرم و بعد به دریا برسم. جایی که از دور می دیدم که عده ای آنجا منتظر من هستند . ولی من نگاهی به پل باریک و خاکی انداختم و یک نگاه به فرمانی که شکسته بود و تصمیم گرفتم که ماشین را روی پل نبرم. میترسیدم که از روی پل به زیر سقوط کنم. هر حرکت کوچک فرمان مساوی با سقوط بود. برگشتم. ریسک نکردم. زیر پل یک دریا یا رودخانه عمیق و آرام بود.
آخرین دیدگاهها