خواب نوشت پنج شنبه پنجم آبان هزار و چهارصد و یک

در حال هم زدن آش دوغ هستم. در جسم خودم قرار دارم . با نگاه خودم به اطراف نگاه می کنم. من در کنار یک گاز پیک نیک آشی را که دیگری پخته است را به هم میزنم. آش سفید است و در داخلش سبزی ها را می بینم. با کمی دقت دیدم که تکه های پیاز داغ توی آش رو به سیاهی گذاشته و می سوزند. در آن لحظه به فکرم نرسید که پیاز داغ توی آن همه مایع چطور می تواند بسوزد. وقتی که تکه های سیاه را دیدم دست به کار شدم که آش را از روی گاز بردارم. به آشپزخانه رفتم در مسیر چند بار به مادرم تنه زدم تا رد شوم. با اینکه یک بار از کنارش رد می شدم کمی جلوتر باز هم او بود که تنه میخورد و کنار می رفت. آشپزخانه شبیه خانه قبلی مان بود. اما جاهای دیگر شبیه هیچ جایی نبود که دیده باشم.

خواستم آش را با ملاقه بزرگی به کاسه بلوری بزرگی بکشم. ناگهان آدامس از توی دهانم رها شد و به آش افتاد. حالا نمی دانستم چه بکنم. نمی دانستم چه جوابی باید به کسی بدهم که تکه آدامس توی دهانش خواهد بود. نه می توانستم بگویم که آدامس من توی آش افتاد و نه می توانستم پنهانش کنم. در یک حال خیلی بدی رها شدم. در یک وضعیت بن بست قرار گرفتم. اصلا و ابدا چیزی به فکرم نمی رسید و مستاصل شده بودم.

در یک صحنه دیگر قرار گرفتم. دیدم که در آشپزخانه ای مشغول به کار هستم و ایران از طبقه پایین بالا آمد. در دستش ظرفی شیشه ای از دلمه هایی که پیچیده بود قرار داشتند که میخواست آماده کند تا بپزد. با خودش کلی خوراکی از طبقه پایین آورده بود . من به دلمه های توی ظرف شیشه ای نگاه کردم. همه آنها با دقت پیچیده شده بودند و همگی گرد و شکیل بودند .

بعد خودم را در یک کارواش دیدم که ماشین من را که سفید بود باید می شستند . ماشین را که نمی دانم چه بود به من تحویل دادند در حالی که کثیف بود و تمیز نکرده بودند . کسی که کار نظافت را انجام داده بود یک خانم بود . متصدی هم خانم بود. از آن دو پرسیدم ماشین را شستید . گفتند بله من اشاره ای به بدنه کثیف آن کردم و اینطور ماشین می شویند. آنها بهانه هایی آوردند و خودشان هم میدانستند که ماشین را تمیز نکرده اند اما قبول نکردند و اصرار داشتند که تمیز و عالی است.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *