منشی دکتر

قرار بود جواب آزمایش یکی از بستگان را به دکتر نشان بدهم. به کلینیک بزرگ شهرمان وارد می شوم . یک راست به طرف پله ها می روم. جلوی هر شش آسانسور طبقه همکف قیامتی است. مردم چنان صف بسته اند که بعید است به موقع به مطب دکتر برسم.

در ظاهر مطب در طبقه دوم است اما تعداد پله ها حاکی از آن است که حتما چهار طبقه از زمین فاصله دارد. وارد مطب می شوم. به منشی جوان و خوش سیمای دکتر می گویم جواب آزمایش را آورده ام. نگاهم نمی کند. اگر نگاه کرده بود و زحمت می داد که نظری بکند یادش می آمد که دو روز پیش خودش گفت که روز شنبه چهار عصر اینجا باشید .

چون احتمالا مشتری ها مهم نیستند و لایق نگاه کردن هم نیستند پرسید وقت گرفته اید . من هم جواب دادم بله خودتان وقت داده اید. وعده داده بود که اگر ساعت چهار عصر اینجا باشید نفر اول می فرستم تا دکتر جواب را نگاه کند. ولی با اینکه این حرف زده شده بود و ساعت هم چهار بود، من را منتظر گذاشت. آنقدر طولش داد که من توانستم حدود بیست صفحه از کتابی را که همراهم برده بودم بخوانم. با اکراه من را به اتاق دکتر راهنمایی کرد. شاید من اشتباه می کردم اما به نظرم او رفتار عجیب غریبی داشت.

انگار من درک نمی کردم. با این وصف وارد مطب شدم. دکتر از آشنایان قدیمی ما بود .مدتی در مورد خودمان و زندگی مان صحبت کردیم. منشی دو یا سه بار به مطب آمد و با زبان بی زبانی گفت که بلند شو و برو. من هم میخواستم بروم اما دکتر داشت مطلبی را توضیح می داد که اجازه نمی داد از جایم بلند شوم. نه تحمل اخم های منشی را داشتم و نه می توانستم به دکتر بگویم که من را مرخص کند و به بیماران دیگرش برسد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *