خواب نوشت یکشنبه ششم آذر هزار و چهارصد و یک

در محوطه سرسبز کنار یک خیابان نشسته‌ام. جایی شبیه پارک است که صندلی هایی چیده شده است. مردم در هوای بهاری و آفتابی زیر درختان سایه دار روی صندلی ها ردیف کنار هم نشسته اند.
با یک خانم آشنا که الان به یاد نمی آورم، مشغول صحبت هستم. موضوع صحبت شاید در مورد شغلمان یا تحصیلات مان بود.
کمی بعد از آن محیط فاصله گرفتم و در محوطه یک دانشکده پزشکی خود را می بینم. خودم را در حالت چمپاتمه دیدم که به دیوار تکیه کرده ام.
از دور خودم را نگاه می کنم. در دستم دو برگ کاغذ پر از نوشته های ریز وجود دارد که سعی می کنم بخوانمشان ولی شلوغی و سر و صدای محیط حواسم را پرت میکند.
به یادم می آید که قبل از این که کنار دیوار بنشینم، از دالانی رو باز وارد حیاط شدم. یک دانشجو روپوش سفید کثیفی به تن داشت، که در راهرو آن را پاره کرد. روپوش سفید او از پایین تا شانه اش به طور عمودی جر خورد و آویزان ماند.
من درون فکر آن دانشجو را میدیدم. متوجه شدم که او خیلی تلاش می کند مثل بقیه درس را بفهمد و به یاد نگه دارد. اما هر چه سعی می کند به اندازه کافی فرا نگرفته و به خاطر نمی سپارد. از فرط ناکامی و عصبانیت روپوش را پاره کرد. در حالی که سعی می کنم لغات روی کاغذی را که در دست دارم بخوانم، یک دختر که پیراهنی سفید با اشکال ریز نارنجی به تن دارد،از جلوی من رد شد و با رد شدن او در جریان عبورش کاغذها را در هوا چرخ داد . ورق ها دور تر از من روی زمین افتادند. حس کردم پارچه لطیف پیراهن یک لحظه به دستم خورد و بعد کاغذها از دستم رها شدند. ناخودآگاه سرم را بلند کردم. دیدم آنها دو خواهر هستند. یکی سفید پوشیده با نقش و نگار نارنجی و دیگری سیاه پوشیده با همان نقش و نگار نارنجی. هر دو پیراهن را در کنار هم می دیدم. هر دو آستین هایی تا آرنج داشتند. لبه دامن، یقه و آستین ها با تور های کم عرض سفید به شکل چین دوخته شده بودند. نگاه به آن دو خواهر حواسم را پرت کرد و دیگر اعتراضی در کار نبود.
وقتی آن کاغذها را از روی زمین برداشتم، تبدیل به دو ورقه شده بودند که روی آنها لایه ای از عسل و گردو بود. مایعی غلیظ و البته نرم که اگر عمودی نگه میداشتم به یک سو جاری می شدند.
به حیاط دانشکده پزشکی نگاه کردم. ساختمانی قدیمی با نمای آجر های کوچک و ریز بود. روی دیوار ها پایین پنجره های چوبی که شیشه های کوچک مستطیلی شکل داشت، پارچه هایی به دیوار آویزان کرده بودند. روی آن پارچه ها جملاتی نوشته شده بود. اما من قادر نبودم آنها را به یاد نگه دارم. وقتی نگاه می‌کردم می‌توانستم خطوط را بخوانم. ولی وقتی متوجه چیز دیگر می شدم یادم میرفت که من چه خوانده بودم. حوالی عصر بود و صدای اذان مغرب شنیده شد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *