خواب نوشت دوشنبه نوزدهم دی هزار و چهارصد و یک

سوار یک مینی بوس شدم . می دانستم که به یک سفر یک روزه می رویم. در کنار یک نفر که کنار پنجره نشسته بود، جا پیدا کردم. با خودم فکر کردم ساعاتی قبل در منزل یک دامن خاکستری روشن به تن کردم. این دامن کمر باریک و بلندی داشت که باید دو بار دور کمرم می پیچاندم . یک بلوز با آستین هایی تا آرنج، به تن داشتم. مینی بوس منتظر پر شدن بود . به فردی که کنارم نشسته بود به دروغ گفتم که کوله پشتی سفرم در خانه جا مانده است و هیچ چیزی همراه ندارم. من اصلا کوله پشتی آماده نکرده بودم. می خواستم تمام روز بدون آب و غذا و بدون تجهیزات لازم به سفر بروم. توی دلم می گفتم که یک روز تمام آب و غذا نباشد آدم که نمی میرد . به سفر رفتن بدون کوله پشتی و نیازهای یک سفر کاری غیر عاقلانه بود اما من رفتم.

به یک روستا رسیدیم. درهای خانه های روستایی باز بودند . ما به یکی از حیاط های روستایی وارد شدیم. من و یک نفر که نمی دیدمش وارد انبار آن خانه شدیم. انبار پر از حلبی های بزرگی بود که روی هم چیده شده بودند. یکی از حلبی ها را باز کردیم دیدیم که پر از ترشی سیب است. یک حلبی دیگر هم گشودیم و دیدیم که در درون آن پر از آب است و ماهی هایی کرم مانند سفید در درونش زنده هستند. من به کسی که کنارم بود گفتم که روستایی ها این حلبی ها را پر از آب و ماهی کرده اند که در زمستان ماهی تازه در دسترس داشته باشند . اما چطور شده که این ماهی ها در درون حلبی هایی که هوا در آن جریان ندارد زنده مانده اند .

از انبار خارج شدم و در حیاط روی یک صندلی نشستم. همین که نگاهم را به سوی انباری که همان دم از آن خارج شده بودم انداختم، دیدم که یک مار بزرگ قهوه ای و طلایی از انبار خارج می شود. مار به نزدیک من آمد . همه کسانی که در حیاط بودند فرصت فرار داشتند و گریختند اما من نتوانستم فرار کنم. مار جلوی من ایستاد . پاهایم با مار فقط چند سانتیمتر فاصله داشت . میتوانست من را نیش بزند . تصمیم گرفتم که اصلا حرکت نکنم.

حتی پلک نمی زدم . نفسم را حبس کردم. مار نگاه کرد و مکث کرد گویی من را ندید و سپس به سوی دیگر حیاط خزید. همین که از من دور شد یک تعداد مار دیگر از انبار خارج شدند. مارهای دیگر رنگهای مختلف داشتند . در اندازه های متفاوتی بودند . همگی گوش به فرمان مار بزرگ بودند که در حال دور شدن از من بود. مار بزرگ به آنها نگاه کرد . من فهمیدم که به همه آنها گفت که برگردید و در داخل انبار باشید . دنبال من نیایید. مارها نگاهی به مار بزرگ و من انداختند و در همان جا میخکوب شدند و دیگر حرکت نکردند. از این فرصت استفاده کردم و به سمت جمعیت فرار کردم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *