در عالم خواب به سوی در خروجی خانه مان می روم. خانه ما در کنار یک خیابان است. در کوچک آن به سمت خیابان باز می شود. از چند پله پایین رفتم تا به در رسیدم. در دوقسمت داشت. قسمت پایینی آن فلزی و یک پارچه بود و قسمت بالایی آن ترکیبی از شیشه و نرده بود. نرده ها عمودی و به رنگ سبز روشن بودند. وقتی که میخواستم در را باز کنم با خودم فکر کردم کاش می شد که شیشه را باز کرد در حالی که نرده ها باز نشوند . آن وقت در تابستان که گرمای هوا ما را کلافه می کند من شیشه را باز می کنم تا هوا جریان یابد و نرده های در هم نقش محافظتی خودشان را دارند .
در را باز کردم به حاشیه پیاده رو رفتم. یک کتری نسبتا بزرگ را روی یک گاز که در مقابل خانه و روی یک سکو در پیاده رو بود گذاشتم. آن را روشن کردم .اصلا فکر نکردم که چرا گاز را بیرون خانه و در پیاده رو گذاشته ام و از دزدیده شدن یا صدمه به عابران نگران نیستم. به شعله آبی گاز زیر کتری نگاهی انداختم. رنگ آبی آن با تمام آبی هایی که دیده ام فرق داشت. یک آبی زنده و دلخواه بود.
به داخل خانه برگشتم. چند پله را بالا رفتم و یک محوطه شبیه هال را دیدم که در ان سفره بزرگی پهن کرده بودم. کنار آن سفره بزرگ که شاید هشت تا ده نفر می توانستند دورش بنشینند یک سنگگ بزرگ برای صبحانه بود. نان را برداشتم و در داخل سفره شروع به بریدن و تقسیم کردن آن به قطعات کوچک کردم. قطعه های نان را داخل ظرف های پلاستیکی در بسته گذاشتم تا خشک نشوند. در کنار سفره همسر و پسرم نشسته بودند و در حال صرف صبحانه بودند . به فنجان چای شیرین توی سفره نگاه کردم و قطعه یخ شناور در چای به من این پیام را داد که برای سرد کردن فوری چای آن را داخلش انداخته اند.
آخرین دیدگاهها