خواب دیدم که با خانم ز- ک به زنجان می رویم. سوار ماشین سواری بودیم . من از پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم که در کنار جاده پیاز کاشته اند. پیازها بزرگ شده و شاخه هایشان به گل نشسته است. گل هایی که روی شاخه ها بودند مثل پنبه بودند و در جریان ملایم باد از شاخه جدا شده و در هوا به پرواز در می آمدند.
به یک شهر در شمال کشور رسیدیم. خانم ز – ک من را به داخل پاساژی نیمه تاریک برد. او جلو راه می رفت و من معطیانه دنبالش حرکت می کردم. وارد یک مغازه شد و چند پله بالا رفت و به محوطه ای قدم گذاشت که چندان بزرگ نبود. دو میز تحریر درست پهلو به پهلو گذاشته بودند . من می دانستم که کسی که پشت میز نزدیک به ما نشسته است و همسرش هم با چادر مشکل کنارش نشسته صاحب مغازه است. دیگری که از ما دور بود متصدی پاسخگویی بود. خانم ز – ک گفت که این خانم که همراه من است یک کتاب نود صفحه ای نوشته است که میخواهد چاپ کند. آن مرد با چهره ای بی روح به ما نگاه کرد و حرفی نزد. اما هر دو ما فهمیدیم که او به ما جواب رد داده است. از آنجا خارج شدیم من به آن خانم گفتم که کتاب را که به این سادگی چاپ نمی کنند. باید به ویراستار داده شود و او کتاب را برای خوانندگان قابل فهم و لذت بخش بکند. همچنین باید مجوز کتاب از ارشاد گرفته شود. او به من نگاه نمی کرد . می شنید اما عکس العملی نشان نداد. ما باز گشتیم وارد اتاق کارمان شدیم. همکاران ما پرسیدند کجا رفته بودید. من هم جواب دادم به زنجان رفتیم و برگشتیم. آنها تعجب کردند. یکی از همکاران گفت که در همین شیفت صبح چطور رفتید و برگشتید، مگر ممکن است. اتاقی که ما در آن بودیم همان اتاقی بود که من در آن اتاق مربی پرستاری بودم و اولین روزهای کاری را در آن تجربه کرده بودم.
آخرین دیدگاهها