خواب نوشت چهارشنبه یازدهم تیر هزاروچهارصدوچهار

گاهی خواب هایی میبینم که وقتی فکرش را می کنم به این نتیجه میرسم که تا به حال خوابی با این مضمون ندیده بودم.

دیشب هم خوابی دیدم که لنگه اش را به یاد ندارم. در خواب دیدم که باز هم مسئول پرستاری بیمارستان هستم. رئیس جمهور که قبلا پزشک بیمارستان ما بود، مهمان ما است. او را به اتاقی بزرگ با صندلی هایی که ردیف دور میز مستطیل شکلی چیده بودند، راهنمایی کردیم. او ابتدا در سر میز صندلی را انتخاب کرد و نشست .سپس جایش را عوض کرد و یکی از صندلی های وسط را کشید و نشست. هر چه منتظر شدیم افراد زیادی نیامدند .دو سه نفر بودند . من میخواستم که میزبان خوبی باشم. اما با وجود نیامدن مهمان ها برای شنیدن سخنرانی رئیس جمهور احساس بدی داشتم. او از من پرسید در مورد چه چیزی سخنرانی داشته باشد. من هم گفتم در مورد دروغ حتما حرف بزند این چیزی است که این بیمارستان را تحت تاثیر خودش قرار داده است.

بعد در بازدید های وی از بخش های مختلف بیمارستان همراهی اش کردیم. او به قسمت هایی رفت که اتاق های بزرگ و آمفی تاتر بودند. در این مرحله من گم شدم. حتی کیفم را هم گم کردم. یک وقت متوجه شدم کیف سیاهی که بر دوش دارم مال خودم نیست. با این حال کیف را نگه داشتم.گمان کردم شاید کیف های ما شبیه بوده است و هر کدام مان کیف دیگری را برداشته است. یکی از خانم های بیمارستان به نام «ش ر» من را  همراهی میکرد. گاهی گم می شدیم و گاهی هم کنارهم بودیم. بیمارستان در یک محیط خاصی قرار گرفته بود . بیمارستان تقریبا وسط یک بیابان بود. طوفان های خاک باعث شده بودند که فضای بیرونی بیمارستان کثیف و نیز خاک آلود باشد. در کناره پله ها و کناره و لبه های دیوارها شن جمع شده بود.

در همان محیط بیرونی یک عکاس مشغول کار بود. به من پیشنهاد داد که روی لبه بلوار بنشینم تا عکس بگیرد. من هم نشستم وقتی عکس ها را نشان داد اصلا خوب نشده بودند. من دوست نداشتم آن عکس های بی رنگ و رو را داشته باشم. یک شال نازک به رنگ پسته ای بر سرم کشیده بودم. عکاس که خانم جوانی بود گفت که موهایت خیلی بد دیده می شود، شال را به روی پیشانی ات بکش. دوباره عکس گرفت اما خوب نبودند.

درکیف خانم «ش ر » مقداری گوشت پخته و سرخ شده دیدم. خودم یک تکه خوردم. به بچه ای که کنارم بود هم یک تکه دادم . او پسر بچه ای بود که تکه گوشت را با اشتهای خوب خورد. بعد دوباره خواست اما صاحب کیف به من گفت که دیگر به آن گوشت ها دست نزنید . از جایی احسان میدادند گرفتم و باید به خانه مان هم ببرم تا بچه ها بخورند. پسرک با ناراحتی ما دو تا را نگاه میکرد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *