در خواب دیدم که به استان کردستان و یک روستا سفر کرده ایم . گاهی فرزندانم کنارم بودند ولی بیشتر وقتها تنها بودم. با یک ماشین شبیه لندوور به آن روستا رسیدیم. حوالی طلوع بود. من چشم انداز کوه ها و نیز دامنه های آن را نگاه کردم. نور خورشید به صورت شگفت انگیزی سایه روشن های بسیار زیبایی در آن پستی بلندی ها بوجود آورده بود و منظره وسیع و بزرگی پیش چشم من قرار گرفته بود. به خانه ای وارد شدیم. ورودی خانه پله های کم ارتفاعی داشت که آنها را طی کردم آقایان و سپس خانم ها به استقبال ما آمدند. فکر کنم چهار یا پنج نفر بودیم اما همراهان خودم را نمی دیدم. فقط خودم را از دور میدیدم که وارد دهلیز خانه شدم. اولین آقایی که آمد خوشامد گویی کرد و دست داد و روبوسی کرد . من از این حرکت او باید ناراحت می شدم اما اصلا حس بدی نداشتم که مردی بیگانه من را لمس کرد. بعد به داخل خانه هدایت شدیم.
انگار من قبلا در آن خانه بودم. یادم آمد که چه وضع داغونی داشت . یادم آمد که برای یافتن جایی برای قرار دادن یخچال در آن فضای یک پارچه مشکل داشتیم . دیوارهایش رنگ نداشت و نیاز جدی به رنگ آمیزی داشت. حالا به آن اتاق رسیدگی شده بود. کاغذدیواری بنفش زده بودند و تلویزیون را وسط دیوار قرار داده بودند و فرش جدید پهن کرده بودند. اما بازهم جای یخچال خوب نبود و فضای اتاق و آشپزخانه رااشغال کرده بود. از ما پذیرایی کردند. اما ما چند نفر قبول نکردیم که ناهار آنجا بمانیم.
در صحنه دیگری ما در یک رستوران بودیم که غذاهایشان بیشتر سالاد مانند بود. روی میز همه چیز بود اما من نخوردم. نه اینکه دلم نمی خواست انگار که نشد تا بخورم.
در صحنه دیگری در همان کردستان توی یک خانه بزرگ با نقشه پیچیده بودم که سر در نمی آوردم کجای خانه هستم و کجا باید بروم. کف خانه از پارکت قهوه ای تیره پوشانده شده بود و من فقط کف خانه و پله ها را نگاه میکردم تا اینکه راهم را بیابم.
یک نفر توی حمام بود در یک اتاق بزرگ یک نفر آمد من را به حرف گرفت و ندانستم کسی که آشنا بود و توی حمام بود کی در آمد و کی رفت. تنها مانده بودم. بایداز خانه بیرون می رفتم. ساک خودم را برداشتم و یک نایلون لباس داشتم آن را هم برداشتم تا از آن خانه بیرون بروم و به کسانی که منتظر من بودند تا به شهرمان برگردیم برسم.
من در آن خانه هر راهی را می رفتم به در خروجی نمی رسیدم. از پله ها بالا رفتم از سالن های بزرگ گذرکردم اما در خروجی را نیافتم. به اتاق اول برگشتم و فکر کردم. دوباره از همانجا حرکت کردم این بار راه خروجی را پیدا کردم روی سکوی بیرونی خانه نشستم. می خواستم بند کفش هایم را ببندم و بعد راه بیفتم. اما دستهایم قدرت نداشتند و بند را به سختی و به آهستگی می بستم.
حوالی غروب بود این بار منظره پیش رو مانند منظره طلوع بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. همه منتظر من بودند تا اینکه راه بیفتیم و به شهرمان برگردیم.
در یک جایی بودم که پرستارهای همکاران گذشته ام بودند همه ما یک جایی رفته بودیم اما کجا نمی دانم . شبیه یک مهمانی بود. میخواستیم برگردیم به خانه اما نمی توانستیم. اتفاق رای نداشتیم. من احساس میکردم که مسیر خانه را بلد نیستم. گاهی هم عقیده می شدند که باهم برگردیم و گاهی می گفتند دسته دسته شویم و برویم و راه مان را پیدا کنیم.
آخرین دیدگاهها