دیشب در خواب دیدم که به نزد یک دوست رفتم. به او گفتم که کنسرتی که خواهیم رفت دوازدهم بهمن است و او گفت که نه همین امروز است و من گیج شدم که چقدر اشتباه کرده ام.
بعد دیدم که در سالن کنسرت هستیم. روی صحنه را نمی دیدم و رویم سمت صندلی ها بود . سالن خیلی بزرگ نبود. صندلی ها به صورت آمفی تاتری چیده شده بود. صندلی های انتهای سالن بالاتر از صندلی های نزدیک سن بودند. رویه همه صندلی ها مخمل قرمز بود. من دیدم که با دوستم در ردیف اول هستیم. به او گفتم که ردیف ما بالاتر باید باشد و جای درستی ننشسته ایم. او گفت چه فرقی دارد. پاسخ دادم فرق دارد یک هو صاحب صندلی می آید و ما را بلند می کند. پس بهتر است اینجا نباشیم. او قبول کرد. پله ها را بالا رفتیم. به محلی رسیدیم که کلی وسایل صوتی و تصویری را چیده بودند و متصدی صدا و نور آنجا نشسته بودند. درست یک ردیف عقب تر صندلی دوستم بود. دوستم نشست . بلیط من را نداد و گفت که می توانم بروم و سر جایم بنشینم. شماره صندلی من چهل بود. آن را پیدا کردم. یک گوشه دنج بود و کنارش صندلی دیگری نبود. همان جا نشستم. متصدی کنترل بلیط ها آمد و اصرار داشت که بلیط ها را نشان بدهیم. من از جایم بلند شدم و به سمت دوستم راه افتادم. کم مانده بود به او برسم دیدم که چه موهای قشنگی دارد. موهای بلندش را دورش ریخته بودو خیلی زیبا دیده می شد. بلیط را گرفتم و به متصدی نشان دادم. متصدی اصرار داشت که باید بعد از کنسرت به یک آدرس برویم و از آنجا مدرک تهیه کنیم و من گفتم که هیچ مدرکی نمی خواهم.
می خواستم روی صندلی ام بنشینم که دیدم یک شیرخوار که لباس سفید و سورمه ای به تن داشت روی صندلی من قرار داده شده است. اصلا برایم سوال نشد که این بچه آنجا چه می کند و مال کیست. درست در لبه صندلی نشستم و آن بچه پشت سرمن ماند. نه گریه می کرد و نه اذیت می کرد . فقط نشسته بود.
آخرین دیدگاهها