خانمی به همراه دخترش که یک پیکان داشتند، جلوی خانه ما ایستاده بودند. در جستجوی کتاب فروشی هفده شهریور بودند. از من آدرس پرسیدند. خواستم با گوشی و از روی نقشه به آنها نشان بدهم کیفم را باز کردم دیدم موبایلم در منزل مانده و بدتر از آن وسایل استخر را نیاوردم.
به داخل خانه برگشتم کیف را تکمیل کردم اما دیگر به دم در نرفتم با خودم گفتم آنها میروند و از یکی دیگر آدرس میپرسند در داخل خانه کمی خوابیدم یعنی چرت زدم.
در همان حال حس میکردم دانش آموز مدرسه هستم باید ساعت دو به شیفت عصر مدرسه میرفتم و الان ساعت چهار و نیم بود پس من مدرسه را از دست داده بودم. بنابراین به دم در رفتم. دیدم مادر و دختر هنوز منتظر من نشستهاند و روی پلههای سفید در انتظار من هستند. آن مادر و دختر با آن موهای پریشان مشغول گفتگو بودند و هیچ جایی نرفته بودند.
یکی از دوستانم را در همان حوالی دیدم از او آدرس کتاب فروشی را پرسیدم او گفت کتاب فروشی که مد نظر آنها است همانی است که ما وقتی که بچه بودیم از آنجا خرید میکردیم. ولی من چیزی را به یاد نمیآوردم.
دم دمای غروب بود آن مادر و دختر ماشین داشتند، ولی سوار ماشین من شدند. می خواستم با سرعت بسیار در تاریکی برانم تا آن دو را به مقصد برسانم. اما هرچه گاز میدادم ماشین از سرعت معینی بیشتر نمیرفت. یک نفر کنار من نشسته بود و در آن تاریکی من را همراهی کرد. نمی دیدمش اما حضور داشت.
به یک شهر رسیدیم. شهری که هوا در آن روشن بود و هنوز غروب نشده بود. خیالم راحت شد. آنهایی که در خانهاند من را سرزنش نخواهند کرد که در تاریکی به کجا رفتهام.
در شهر دست اندازهای زیادی در خیابان بود انگار همه خیابانها را کنده بودند و خاکی شده بود. وقتی در جادههای تاریک و از وسط باغها میگذشتم، حیوانات زیادی را در نور چراغ ماشین دیدم. مثلاً گنجشکهایی که در حال دانه برچیدن بودند. با خودم گفتم اینها کل شبانه روز در حال خوردن هستند
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها