همین که دوستم گفت که اسم نوه اش ملودی است من به سال انقلاب پرتاب شدم. سالی که در تهران زندگی می کردیم. ملودی نام یک فیلم سینمایی ساخته سال هزار و نهصد و هفتاد و یک بود که از تلویزیون پخش شد. وقتی که نگاه می کردم آرزو کردم کاش یک بار دیگر هم بتوانم آن فیلم را تماشا کنم. یک روز عصر در پیکان سفید همراه با خانواده در خیابان های شلوغ تهران بودیم. حسب عادت یک روزنامه خریدیم. در روزنامه برنامه های شبکه های تلویزیونی نوشته شده بود. ناگهان دیدم که فیلم سینمایی ملودی در همان ساعت در حال پخش است . به سرعت به خانه برگشتیم و یک راست سراغ تلویزیون رفتم و بقیه فیلم را با اشتیاق نگاه کردم. حالا هم بعد از چند دهه به یاد آن فیلم افتادم و در گوشی موبایل بار دیگر ان را دیدم و چقدر هم برایم دلچسب بود.
داستان فیلم در یک مدرسه انگلیسی می گذرد که دو دانش آموز یازده ساله از هم خوششان می آید و قصد دارند که ازدواج کنند. بچه هایی که در اطرافشان بودند یک مراسم نمادین برای آنها تدارک دیدند که مدیر و معلم های مدرسه سر رسیدند و برنامه به هم خورد. آن دو دانش آموز سوار یک وسیله شدند که روی ریل قطار به سمتی نا شناخته حرکت کرد.
چرا فیلم را نگاه کردم؟ زیرا یک موضوع تازه در آن طرح شده بود. اینکه دو کودک بدون اینکه از زندگی مشترک چیزی بدانند و زودتر از موعد وارد حریمی می شوند که هیچ اطلاعی از آن ندارند. اینکه انسان بخواهد مراحل را پرش کند و بدون کسب دانایی و تجربه لازم به مرحله بعدی برود.
آخرین دیدگاهها