در خواب یک نوزاد غیر عادی دیدم. از آن جهت که با اینکه یک روز بود به دنیا آمده بود می نشست، خیلی کم می خوابید و دندان داشت. گاهی فکر می کردم که فرزند سوم من است و گاهی هم حس می کردم فرزند یکی از بستگان ماست. وقتی که بغل من بود متوجه ناخن های بلندش شدم. وقتی به ناخن های پاهایش نگاه کردم متوجه شش انگشتی بودنش شدم.
بچه ها با آن نوزاد بازی می کردند. مثل یک اسباب بازی با او رفتار می شد.
می دانستم که این نوزاد را به دنیا آورده بودند تا به یک خانواده دیگر بدهند. تا نداشتن فرزند را حس نکنند و برای خودشان بچه ای داشته باشند.
من نوزاد را در بغلم می خواباندم و به یک صدای کوتاه بیدار می شد. بچه ها می آمدند و بغلش می کردند. شروع به بازی کردند. بیشتر وقت ها نوزاد سردش بود به آغوشم می فشردم و گرم می شد و به خواب کوتاهی فرو می رفت.
آخرین دیدگاهها