در خواب دیدم که در یک محوطه مثل حیاط یک خانه هستم. حیاط خیلی بزرگی بود یک طرف آن مثلا در یک چهارم حیاط باغچه ای بود که ما کنارش ایستاده بودیم.
ما چهار پنج نفر بودیم که داشتیم صحبت می کردیم. من فقط دوستم را در مقابل خودم می دیدم و بقیه فقط صدایشان شنیده می شد. به دوستم نگاه کردم. او گفت که یک سال است که همسرش را از دست داده است. در واقعیت ایشان همسر و دو فرزند دارند و موقع بیدار شدن و خارج شدن از حالت خواب آلودگی متوجه شدم که همسرشان در قید حیات هستند. به ا یشان نگاه می کردم و با خودم می گفتم تو که به مراسم ترحیم رفته ای پس چرا یادت نیست که او از دنیا رفته است. تصور می کردم که آن خانم با یکی از فرزندانش زندگی می کند . فرزند دیگرش در کنارشان نیست. شاید تحصیل شاید هم جای دیگری زندگی می کند.
هوای غروب پاییز بود. هوای نزدیک غروب نیمه تاریک بود. سطح باغچه خاک بود و برگ های پاییزی روی خاک افتاده بودند. محیط غمگینی بود.
تعجب کردم که او با چنین استرس بزرگی کنار آمده است. با تردید نگاهش میکردم که چطور به مقامی رسیده است که تسلیم رضای پروردگارش شده است.
آخرین دیدگاهها