خواب دیدم که همه اسباب اثاثیه هایمان را برداشتیم و به یک شهر دیگر رفتیم. این شهر خیلی کوچک بود و کثیف و با کوچه پس کوچه های زیادش فرق زیادی با شهر خودمان داشت.
ما سوار یک مینی بوس شده بودم همه تنگ هم نشسته بودیم و برای راننده فرق نمیکرد چند نفر سوار شده بودند. من هیچکس را نمی شناختم اما احساس تنهایی و غربت هم نداشتم. صندلی ها سورمه ای بودند. در جاده به راه افتاد گاهی فکر می کردم به شاهین دژ میرویم و گاهی سقز و گاهی هیچکدام یک شهر بی نام و نشان بود.
به دلیلی که یادم نیست ما باید بر میگشتیم. اما نتوانستیم . انگار اتفاقی افتاد و مجبور شدیم شبی آنجا بمانیم. در عصر آن روز من و امین از بقیه جدا شدیم. به جایی رفتیم که برایمان آشنا نبود. من نیاز به دستشویی داشتم . از یک ورودی نسبتا کوچک وارد شدم و چند پله تنگ و تیز به طرف پایین رفتم. دیدم امین با دوستانش آنجا هستند. از انتهای دستشویی یک ردیف پله مار پیچ باریک رو به بالا می رفت. من حدس زدم شاید دستشویی مال آقایان است و دستشویی خانم ها آن بالاست. بنابراین از پسرم دور شدم و از پله ها بالا رفتم. ولی به یک اتاقکی رسیدم که آپارات خانه فیلم سینمایی بود. در واقع اتاق فرمان بود. آپارات کهنه و زهوار در رفته ای در حال گردش و نمایش فیلم بود.
خواستم برگردم. با مانع بزرگی روبرو بودم یک سکو که به زور از آن بالا رفتم و به خیابان برگشتم. یک نفر جلوی دستشویی نشسته بود و پول میخواست من دستم را در جیب شلوار لی که به تن داشتم کردم و یک دسته اسکناس بیرون آوردم. آن مرد پانزده تومان طلب کرد. من یک ده هزار تومانی دادم ولی پنج هزار تومانی هایی را بین اسکناس ها می دیدم ولی وقتی می خواستم بردارم می دیدم که نیست و باز هم در یک جای دیگر دیده می شد. پسرم از جیب خودش پنج هزار تومان در اورد و به آن مرد داد.
مدتی در کنارخیابان منتظر ماندم تا اینکه امین آمد. به او گفتم که پول هایم را نگه دارد زیرا آن مرد دسته اسکناس ها را دید و ممکن است بخواهد از من بدزدد. پسرم پول های من را گرفت و با سرعت عجیبی آنها را شمرد و در جیبش گذاشت گفت که هفتصد هزار تومان است و من نگه میدارم. در مدتی که آنجا بودم به خواهرم زنگ زدم تا ببینم کجاست او گفت که به شمال می روند و راه افتاده اند. موبایل داشتم اما به کسی زنگ نمی زدم تا اینکه زودتر به محل مسافرخانه برگردم. محیط را نمی شناختم. به مغازه های نگاه می کردم و رفت و آمد مردم را نظاره گر بودم.
پدر همه وسایل را با اعضای خانواده به یک مسافر خانه برده بود. من واردمسافر خانه شدم چند پله به پایین رفتم دیدم که آنها یک محوطه کوچک با سه تا اتاق را همزمان اجاره کرده اند. اتاق ها به محوطه باز می شدند. این کار را کرده بودند تا هم وسایل جا بگیرد و هم کسی به آن قسمت نیاید و راحت باشند.
یکی ازاتاق ها رو به یک حیاط پنجره داشت. این اتاق دلباز بود. یک طرف دیوارش فقط کمد و چمدان و وسایل را به صورت مرتب چیده بودند . من روی یک موکت کرمی رنگ نشسته بودم . نور خورشید به شکلی بسیار زیبا از پنجره روی موکت پهن شده بود. یک باره به یادم آمد که نماز ظهر را نخوانده ام. خوشحال شدم که زمانی به آنجا رسیدم که هنوز خورشید غروب نکرده است. از جایم بلند شدم و به اتاق مجاور رفتم تا وضو بگیرم . این اتاق پنجره ای نداشت و تاریک بود. یک طرفش یک شیر آب بود که همسرم داشت وضو می گرفت.
آخرین دیدگاهها